انشا در مورد اولین باران فصل
به نام خدا باران تندی می بارید . سر کوچه زیر سایبانی ، منتظر اصغر بودم ،اصغر هم محله ایی و همکلاسی ام بود. هر روز صبح با هم میرفتیم مدرسه ، از ته کوچه پیداش شد به سرعت می آمد. _ دیر کردی دیشب پدرم آمد و از راه نرسیده جربحث هاشون شروع شد. صبح هم به من گ...