جواب صفحه ۳۲ نگارش هفتم
انشا دارای موضوع آغاز میانه و پایان
موضوع : زمستان.
مقدمه : فصلی پراز سفیدی های زیبا و دوست داشتنی، درست است که اکثرا سرما را دوست ندارند اما سرمای زمستان چیز دیگریست.
بدنه
: زمستان، چهارمین فصل سال، یاداور عناوین بسیار و خاطره انگیزیست. دانه
های سفید برف، قلاب پیچیده شده در کاموای مادربزرگ، بخار چای داغ روی کرسی،
خنده های زیرکی با بچه های فامیل، برف بازی و شادی از ته دلِ ان لحظه،
بخارهای خارج شده از دهان و هزاران چیز دیگر که کلی خاطره برای تو در ذهنت
می سازد؛ زمستان فصل خاطره هاست فصل سرد دوست داشتنی. درست است که کسی سرما
را زیاد دوست ندارد حالا چه سرمای هوا و چه سرمای موجود در کلام بعضی ها،
اما سرمای زمستان از ان سرماهاست که دل نشین است سرمایی دوست داشتنی که
شاید باعث بیماری ات شود اما ان هنگام همه تورا مقصر میدانند نه سرمارا…!
و
شاید به نظرم زمستان است که فصل کاملیست چون همه درخت ها و طبیعت گویی
میمیرند و ۳ماه بعد میبینی که زنده می شوند و این چقدر شبیه زندگی اخرت
آدمهاست.
نتیجه : و چه بهتر که از این فصل درس زندگی بگیریم و پی به این ببریم که هیچ چیز ماندنی نیست و ما هم نمی مانیم و روزی بار سفر میبندیم…!
انشا صفحه ۳۲ نگارش هفتم مقدمه بدنه نتیجه
پریچهر : کلاس های مجازی کرونا
انگار
ماموریت سخت تر شده است، عشق به تدریس دو چندان است، ولی دوری و دلتنگی
قلبها را میفشرد و معلمان و دبیران، در دل این مشکلات در تلاشند تا همچون
پزشکان و پرستاران خود را به خط مقدم برسانند و بر سر عهد خود بمانند و بی
دریغ چراغ علم را بهدست گرفته و راهنمای دانشآموزان خود باشند.حالا دیگر
هیچ مادری از اینکه فرزندش ساعتها سرش در گوشی است ناراحت نیست، چون
برنامه کلاسیاشان آنلاین شده و میداند که فرزندش هرچه زودتر در کلاس درس
حاضر شود، بیشتر میآموزد و این حضور مجازی در کنار همکلاسیها و
معلمانشان شاید زمینهای باشد تا اندکی از اضطراب و استرس این فضا را برای
فرزندش بکاهد.
کلاسهای مجازی شور و حال مدرسه را ندارد، اما پیوسته با
همکلاسیها و در کنار یکدیگر تشنه آموختن، قطعا فرصتی است تا فراموش کنیم
در شهر و کشور و حتی جهان چه خبر
است و آرامشی ناخواسته حاصل شود، همان آرامشی که این روزها همه
روانشناسان، جامعه را به آن میخوانند و یکی از راههای تقویت سیستم ایمنی
را دور بودن از فضای استرس و اضطراب میدانند.
این ماه امتحان دادن هم
با بقیه سال تفاوت داشت؛ دیگر صندلیهایمان را با فاصله مرتب نمیکردیم و
منتظر رسیدن ورقههای امتحانی نبودیم، فقط همه دعا میکردیم که اینترنت
سرعت خوبی داشته باشد تا جوابهایمان زود ارسال شود.
قدر لحظههای
بیدغدغه و شاد کنار دوستانمان را حالا میفهمیم، واقعا که یاد زمانی که
هرچیزی روی زمین میافتاد با یک فوت ضدعفونی میشد بهخیر!
اینطور که
معلوم شده دبیران ما حتی دلشان برای درس نخواندنهایمان هم تنگ شده، اما خب
ما هم حاضریم که باز ساعت 6 صبح به مدرسه برویم ولی دیگر چنین اوضاعی
نداشته باشیم.
کرونا! با آمدنت کسب و کار خیلیها را مختل و حتی منحل
کردی، حتی من دانش آموز خبرنگار هم دیگر از انتشار اخبار درباره تو
خستهام.ولی از تو ممنونم چون در این مدت که سرزده به کشورم آمدی به ما یاد
دادی که قدر لحظههایمان را بدانیم و به ما فهماندی که دورهمیها و کنار
هم بودنهایمان چقدر لذتبخش بوده است.دیگر همه ما این چیزها را یاد گرفتیم
و فقط منتظر رفتنت هستیم، لطفا برو و بگذار بدون ماسک نفسی راحت بکشیم!
زندگی، بدون روزهای بد نمیشود،
بدون روزهای اشک و درد و خشم و غم …
به امید روز های بهتر..
پریچهر : موضوع: درخت
درختان
هم یک نوع موجودات زنده هستند و خوبی های فراوانی دارند مانند تصویه کردن
هوا و زیبایی کردن آن منطقه و سایه البته برای بعضی ها هم خوبی نوشتن
یاددگاری که این کار بسیار ناپسند است.
من یک درخت تنومند بودم با شاخه
ای درشت و برگ های سبز رنگ. من کنار دوستان و همسایگانم به خوبی زندگی
میکردیم و در روز ها چند نفری زیر سایه ی ما استراحت میکردند و به ما آب
میدادند.تا این که سالها گذشت و من پیر شدم و چند انسان آمدند من را قطع
کردند و در ماشین خودگذاشتند و مرا به یک محل بزرگ بردند روی درب ورودی آن
محل نوشته بود کارخانه ی چوب بری.من ترسیده بودم اما کمی هم خوشحال ،
خوشحالی خود را میدانم برای چه بود… و مرا روی دستگاه چوب بردی انداختند و
قطعه قطعه ام کردد و بخشی از قسمت هایم را به کارخانه ی کاغذ سازی و بیشتر
قسمت هایم را به کارخانه ی ایی بردند که قسمت های بدن من را به هم با میله
ایی آهنی میچسباند.
و من از شدت ترس به خواب رفتم وقتی بیدار شدم دیدم
در اتقاقی هستم نگاهی به خودم کردم و لبخندی زدم و گفتم: چه میز خوشگلی شده
ام و نگاهی به کنار خود کردم چند ها میز دیگر را دیدم و با آن ها گفت و گو
کردم که شما اهل کجایید و …
تا بعد از مدتی مرا به ساختمانی بزرگ بردند
کار میز های قدیمی.از آنان پرسیدم که من کجا هستم گفت شما در مدرسه ایید و
به داش آموزان خدمت میکنید و سهمی در آینده ی کشور دارید و باید به خودمان
افتخار کنیم من خیلی خوشحال شده بودم اما تا این که یکی از آنان گفت باید
رنج های زیادی را تحمل کنی که بعد از گذشت روز ها به آن ها عادت میکنید.
پریچهر : موضوع : درخت
زیر سایه اش نشسته و کتاب جای گرفته در دستانم را ورق می زنم، صفحه به صفحه اش زیبا به نظر میرسد، اما من حواسم پرت چیز دیگری است.
چگونه
به این محکمی و استواری، چونان کوهی قد علم کرده و هرکس بی حراس از پا
خالی کردن او، بر تنه اش تکیه داده و از سایه اش بهره مند می شود.
زلف های سبز زنگش، نیازی به رنگ کردن ندارد، چرا
که خود به خود در هر فصل سال به یک رنگ در آمده و یک زیبایی به باقی
زیبایی هایش افزوده می شود. کوه تر از کوه، سر سخت و محکم ایستاده و آن
چنان پاهایش را در آغوش خاک و گل فرو برده است، که حالا حالا ها، شدید ترین
طوفان ها و پر خروش ترین باد ها، قدرتش را ندارند که او را از پای در
بیاورند، دست ها و شاخ و برگ هایش، خانه پرنده ها بوده و گاهی، پرندگانی را
در دل خود نیز جای می دهد، مادری مهربان برای پرنده ها و سایه بانی همیشگی
برای انسان ها است، او حتی، برای تحصیل و رشد فکر بچها، خودش را به ورقه
های نازکی تبدیل می کند که گاهی بچها با آن موشکی درست کرده و به سطل آشغال
هدایتش می کنند، اما او دست از مهربانی نکشیده و کماکان خود را آماده
هرگونه فداکاری برای انسان ها می داند، او خودش زنده بوده و زندگی می کند،
تنفس کرده و استشمام می کند، پس چه بهتر که او را اذیت نکرده و بر تنه اش،
کنده کاری و حکاکی نکنیم.
پریچهر : موضوع: باران
دانه
های تسبیح از دست ابر ها رها می شوند و هرکدام در جای جای این جهان پهناور
فرو می افتند.یکی بر سر دشت،یکی بر روی رود،دیگری بر صورت سرخ گلی و آن
یکی بر سقف خانه ی گلی.
چه صدای زیبا و دلنشینی دارد !
صدای باران چونان لالایی های مادر آرام و گوش نواز است.
خداوند تک به تک زیبایی هایش را در دل قطرات جا ساز کرده و به زمین می فرستد.
چه زیباست صدای آهنگین باران که گاهی با خشونت خاصی بر زمین ضرب میگیرد و گاهی به آرامی فرود می آید.
از
پشت پنجره بیرون را می نگریستم. ابرهای سیاه باران زا هجوم اورده و جلوی
آفتاب را گرفته بودند.پنجره را باز کردم تا صدای باران را هرچه بهتر و
زیباتر بشنوم .
قطرات باران با خشونت دل انگیزی از پنجره گذر میکرد و بر
صورتم میخورد. با خنده دستی به صورت نمناکم می کشم و با ذوقی بچه گانه به
همراه چتر گل گلی ام به سمت حیاط خانه می روم.
با شنیدن صدای باران که
هر قطره اش بر گوشه ای از بام خانه می خورد به وجد آمده بودم.دستم را رو به
آسمانی که جامه خاکستری بر تن کرده و می گرید دراز می کنم و به ازای هر
قطره بارانی که بر روی دستانم فرو می چکد لبخندی از سر شوق بر رو لبانم
پدیدار میشود و خدا را شکر میگویم.
چه لحظه ی زیبایی بود!
پریچهر : موضوع:زمستان
فصل زمستان یکی از چهار فصل زیبای خداوند است.
دوباره
می آید،هرسال همین موقع می آیدکوله بارش را جمع می کند و به سوی پاییز می
رود، پاییز کاسه ای آب پر می کند و برای بدرقه اش می ریزد.قدم زمستان آنقدر
سرد است که برف بر روی تپه شروع به باریدن می کند.هوای سرد و دلچسب آن
همراه بلورهای درخشان برفش خاطره انگیز ترین صحنه ها را می سازد!
درست کردن آدم برفی با دماغ هویجی و دستان چوبی و شال گردن بافتنی ،بسیار لذت بخش است.
زمستان روزهایش کوتاه و شب هایش بلند است، آنقدر بلند است که درختان و گل ها با لالایی اش به خواب می روند.
شاخه های درختان کلاه سفیدی بر سر خود می گذارند و زمین با روپوش سفید که گلوله های برف را به آغوش خود می کشد!
ابرها
و آسمان را می پوشانند و باران و برف می بارد و آسمان ترانه ای از جنس رعد
و برق می سراید.همه خیابان ها و کوچه ها عروس می شوند عروسی از جنس برف و
سرما!
پریچهر : موضوع: مترسک
او حتی با آن ایستادن استوارش ،به ما می آموزد که با وجود تنها بودن هم میتوان ایستاد.
آن چشمان مشکی درشتش که پرازغم است، میخواهدبگویدازمن نترسید ولی دهانش را دوخته اند وتوان حرف زدن ندارد.
به
کلاغ هایی که دورش جمع میشوند وبعداز نگاه کردن به چهره اش به دل آسمان
میگریزند نگاه میکندو با خودمیگویدکاش میشد آنهارادرآغوش بگیرم اما وقتی
میخواست دستانش را تکان بدهدنمیشدزیرادستانش مانند پاهایش که نمیتوانددنبال
کودکان کوچک بدود وبگویداز من نترسید،ازچوب است.
کلاهی لبه دار برروی سرش است واین تنها نعمتی ست که از این دنیا به او رسیده تا
صورتش آفتاب سوخته نشود و این کلاه مانند مردان ترسناک در قصه است که همیشه کلاهی لبه داربرسردارند تا بر ابهت چهره شان بیفزاید.
لباسی
مانند گونی به تنش کرده اند،این لباس به رنگ سیاه است مانند بختش که سیاه
است ودراین میان قلبش را که هنوز میتپد،قلبی که ازاین همه بی مهری یخ زده
است را درآغوش میگیرد وزمزمه میکند:
آدمک خر نشوی گریه کنی
کل دنیا سراب است بخند
پریچهر : موضوع: آفتاب
در روز ها نگهبان زمین بوده و با دل و جان خود را بر سر زمین و زیبایی ها می گستراند.
جان هوا بسیار سرد و دلگیر است و مدتهاست که آفتاب سری به خانههای کوچک و بزرگ شهرها نزده است.
کوچهها خلوت و کار برای مردم در این سرما بسیار سخت شده است.همه منتظر پایان این سرمای وحشتناک و آشتی آفتاب با آنها هستند.
سوت
بازی زده شد، سال نو فرا رسید، اما بهار همچنان روی نیمکت نشسته بود و
آفتاب در سفر با مشکلی مواجه شده بود، او نمیدانست چه بکند، سال نو رسیده
بود اما در میدان بازی نبود.
به دنبال راه حلی بود تا آنکه به فکر دستان
پشت پرده افتاد، نگاهی به رئیس مافیا کرد و او هم با پرداخت رشوه یکی از
بازیکنان تیم حریف را خرید تا سرما را مصدوم و از زمین خارج کند.
بعد از این اتفاق داور با کارت قرمز فرد خطاکار را از زمین اخراج کرد.
مربی
مجبور شد که یک تعویض انجام بدهد، با وارد شدن بهار، آفتاب از سفر بازگشت و
نور و گرما همه جا را فرا گرفت، برفها را آب کرد و شور و ذوقی در دل
هواداران ایجاد کرد تا همچنان به تشویقشان ادامه بدهند.
ناگهان بهار با
پاسی از سمت هم تیمی خود، گلی به تیم حریف زد و به یک تعویض طلایی تبدیل
شد، با این گل تیم حریف کاملا از خود بی خود شد و بازی را واگذار کرد تا
شاید آب خنکی از گلوی هواداران پایین برود.
اما هر شروعی پایانی دارد و
هر رفتی، آمدی، و این عمر است که میگذرد و هیچ کس نمیتواند جلوی آن را
بگیرد؛ با وارد شدن آفتاب، گرما با گذشت زمان شدیدتر میشود، سنش بالا
میرود و مرگش فرا میرسد، بیابانها و صحراها شاد و شنگول با آفتاب هم
کلام میشوند ، کاکتوسها رشد میکنند و بزرگ میشوند اما روزها و ماهها
گذشت تا آنکه بازی بعدی شروع شد، سرما دوران درمان خود را گذرانده بود و با
تمرینهای سخت و فیزیوتراپی دوباره به میدان بازی بازگشت.
آفتاب همچنان
همراه با بهار روی نیمکت منتظر میماند تا دوباره وقتش فرا برسد و به
همراه دستان پشت پرده سرما را مصدوم و دوباره گرما و آفتاب را به اوج خود
بازگرداند.
پریچهر : موضوع: پاییز
پاییز اوج
جلوهی زیبایی خداست. پاییز فصل رنگهای زرد و نارنجی و قرمز و سبز و… است.
این فصل، رنگین کمان فصلهاست. پاییز با همهی شکوه و ابهتش برای ما
یادآور شروع مدرسه است. مدرسه همیشه برایم اوج عشق دوستانم است. مدرسهای
که بسیاری از لحضات آن هرگز تکرارنشدنی است. گاهی در پاییز در حیاط مدرسه
قدم میزدم و برگهای زیبای آن در زیر پایم خش خش صدا میداد، چقدر این صدا
برایم دلانگیز و آرامش بخش بود. گاهی هم در بارانهای نمنم پاییز به
حیاط خانه میرفتم و از بوی خاک لذّت میبردم. پاییز فصلایی است که شبها
در آن طولانیتر و روزها کوتاهتر است. شبها همیشه از پنجره خانه نظارگر
ماه و ستارگان در شبهای طولانی پاییز میشدم. این فصل همیشه با بارانهای
نمناکش برایم زیباییاش دوچندان میشود.
پاییز فصل میوههای خشمزهایی
چون نارنگی و انگور است، من میوههای پاییزی را دوست دارم و از خوردن آنها
نهایت لذّت را میبرم. یکی دیگر از این میوهها سیب است میوهای که آن را
بهشتی میدانند. پاییز شامل سه ماه به نامهای مهر، آبان و آذراست. مهر ما
را به یاد محبت و عشق میاندازد. آبان یادآور شکوه وتقدس آب است، آب مایه
حیات که زندگی آدمیان وابسته به آن است و آذر که معنی آتش را میدهد. آتش
یکی دیگر از عناصر مهم و نجات بخش بشر است. پاییز یکی دیگر از فصلهای
پروردگار جهانیان است و اهمیت آن همیشه باید در اولویت باشد. در اول پاییز
ساعتها را یک ساعت به عقب میبرند و شبها طولانیتر میشود. پاییز فصل
بارانهای زیبایی است که آدمی را پر از احساس لطیف میکند، احساسی که تکرار
شدنی نیست.
پریچهر : موضوع: آسمان
و اما اگر
آسمان نبود چه میشد؟ پرنده ها کجا قدرت پرواز خود را به رخ موجوداتی که از
این توانایی عاجزند، می کشیدند؟ یا حتی، کجا می توانستیم باری دیگر لذت
خیس شدن زیر اشک ابر هارا تجربه کنیم؟ به راستی که این حس به بیماری بعد از
آن نیز، می ارزد!
شاید من نتوانم پاسخی برای چنین سوالهایم پیدا کنم و
شاید هیچکسی نتواند… اما قلم و ذهنم دست به دست هم می دهند و از رو هم
نمی روند؛ به طرح پرسش های بی پاسخ خود ادامه می دهند و دلیل می شوند برای
آنکه سوالهای من تمامی نداشته باشند..
چرا میگویند بعضی ها از آسمان افتاده اند؟ چرا می گویند آسمان همیشه ابری نیست؟ یا اینکه چرا هرجا برویم آسمان همین رنگ است؟
شاید
آن بعضی هایی که از آسمان می افتند، خیلی خاص باشند؛ چون از آسمان افتادن
کار هرکسی نیست! اما اصطلاحاً به افراد خودپسند،به افرادی که حس می کنند
سرور تمام اطرافیان و تمامی انسانها هستند، می گویند طرف فکر می کند از
آسمان افتاده! نمی دانند اگر قرار بود طرف آنقدر متفاوت و خاص باشد،از
آسمان برایش پلکانی از طلا می ساختند تا به زمین برسد.. نه اینکه از آسمان
رهایش کنند تا به زمین سقوط کند!
یا اینکه می گویند آسمان همیشه ابری
نیست، به یک نواخت نماندن زندگی یا ناپایداری خوشی ها و ناخوشی ها اشاره می
کند.. عمر ناخوشی ها روزی به پایان می رسد و خوشی ها هم تا ابد مهمان
کلبهٔ دوستانهٔ ما نمی مانند…
آسمان زندگی ما هم به هرکجا برویم،همین
رنگ است.. روزی زندگی بر وفق مرادش است و روی آبیِ خوش خود را نشانمان می
دهد و روزی تهی از روی خوش و غنی از تیره دلیست!
سوالهایمان بسیارند و
ما در پاسخ به بیشتر آنها، عاجز! این خصوصیت ما انسانهای محدود است؛ با
برخی جواب ها حداقل خودمان را قانع می کنیم اما برخی جواب ها خودمان را نیز
قانع نمی کند!
پریچهر : موضوع: کودکان فلسطینی
نگاهی به خرابه ب پر از خاک جلوی رویت میاندازی و خاطرات را مرور میکنی، تا دیروز تو در همین جا میخوابیدی، بازی میکردی، میخندیدی،
شب ها بوسه های پدر باعث میشد که آرام و با اطمینان بخوابی. سر و صدای کودکانه تو بود که سکوت خانه را میشکست
اما
اینجا و برای آن ها، هیچ چیز جدید و بیش از حد نبوده و عادت به جنگ و فقر
در آن ها بیداد می کند، فریاد ها بر آسمان رسیده و کودکان نو پا، با هر صدا
و باد شلیک به گوشه ای پرت می شوند.
اما امروز صدای انفجارها، سکوت
تمام شهر را میشکست. امروز حتی اگر صداهای مهیب و ترس و وحشت بهانه ی گریه
هایت باشد، دیگر آغوشی نداری تا آرام شوی، دیگر پدری نداری تا قبل از خواب
ببوستت. گاهی اوقات به خدای خودت میگویی کاش من کودکی در فلسطین نبودم،
شاید آن موقع همه چیز بهتر بود
پریچهر : موضوع: خورشید
شب میرود، روشن ترین خورشید می آید آرامش و عطر درخت بید می آید دلواپسی، تردید، غم اینجا نخواهد ماند
عید و طلوع و معجزه، امید می آید و همه چیز روشن تر از قبل خواهد شد.
مادر
زمین و زمان و آسمان بوده و با حضورش، هر روز یک روز با نشاط تر و هر
ثانیه انسان را شاداب تر برای ادامه زندگی می سازد، همه چیز رنگ و روحیه ای
جانانه به خود گرفته و چرخه زندگی به درستی در حال چرخش است.
گاهی فکر
می کنم خورشید از این که صبح تا غروب در آسمان ایستاده و زمین را تماشا
کرده، خسته می شود و برای همین است که پس از مدتی می خواهد به خانه ی خودش
رفته و استراحت کند و صبح روز بعد دوباره شاد و خندان در آسمان هویدا شده و
به تماشای زمین بر گردد.
از نظر من خورشید بسیار مهربان است و من هر وقت رفتنش را تماشا می کنم برایش دست تکان می دهم و از او تشکر می کنم.
نگاه کردن به خورشید و رنگ های درهم و برهم عجیبش، انسان را مسخ می کند. دلت نمی خواهد چشم از هاله های سکوت برانگیزش برداری.
پریچهر : موضوع: کودکان کار
کودکانی
در این دنیا هستند که تنها نام آنها کودک است اما تعداد پیراهن هایی که
آنها پاره کرده اند خیلی بیشتر از بقیه آدم بزرگ هاست و یکی از آنها درست
رو به رویم ایستاده بود.
دلم به حالش میسوخت، چرا باید طنین خنده های او
در میان این چهار راه های شلوغ گُم بشود! طوری گُم بشود که دلش حسرت یک
بار از ته دل خندیدن را داشته باشد؛ دلش حسرت دویدن و بازی کردن را داشته
باشد
به گمانم هیچگاه لذت یک بستنی یخی و یا گرمای یک آغوش در سرمای
زمستان را حس نکرده، فقط و فقط دستش را به دست اسفند و یا گل و آدامس داده و
بی مهابا در آغوش خیابان ها می رقصد، مگر گناه او چیست؟ کودکی اش؟ اگر
نامش گناه باشد که همه گی مجرم به حساب می آییم.
میدانم که خیلی دوست
دارد که بداند کلاغ زندگی اش کِی به خانه اش میرسد! دوست دارد بداند
انتهای این داستان تلخ کودکانه اش چه میشود!
نفس عمیقی میکشم نفسی که بالاتر از یک فریاد است و تو هم آن طرف تر جنس هایت را تبلیغ میکنی.
پریچهر : موضوع: دعا
دخترک
قرآن در دستش را به آرامی بست و در بغل گرفت و لبخند کم رنگی بر لب نشاند
و خیره شد به مهتاب که در آسمان خودنمایی میکرد.نفسش را با صدا به بیرون
فرستاد، سرش را به دیوار طاقچه ای که بر روی آن نشسته بود، تکیه داد و محو
آسمان شد.
رسم هر شب اش این بود که خیره شود به آسمانی که برایش، یادآور
چهره ی خالقش بود و سفره ی دلش را برای او باز کند. اویی که هم شنوا بود
هم آگاه؛ شنوایی برای تک تک سخنان دخترک و آگاهی که از هر چیزی که بر دخترک
گذشته بود باخبر بود..
شاید دخترک هم میدانست که فقط اوست که دست رد به
سینه اش نمیزند. و آنچنان با اطمینان به سراغ او می آمد که گویا خودش را
به خدایش سپرده بود و راز و نیاز خود را ارزانی او میکرد.دعاهای دخترک
سخنان عاجزانه ای نبود، بلکه یادآوری بود که به سراغ خدایش برود و درد و دل
کند تا پاسخ گویی دل بیتابش باشد.
او اکثر شب هایش را در حال راز و
نیاز بود و در این راز و نیاز حتی یک نفر را هم از دعای خیرش محروم نمیکرد.
او یک دلداده بود، دلداده به خدایی که مهرش تمام وجود او را فرا گرفته بود
و جز دعا راه دیگری برای قدردان بودن از او نداشت؛ دعایی که نشانه از
اطمینان و اعتماد قلبی او بود نه عجز و ناتوانی که گه گاه با دلش گلاویز
میشد
پریچهر : موضوع: خانه ی قدیمی
بوی عطرغذا در خانه پیچیده،منتظر است هوا کمی دیگر تاریک شود تا چراغ ها را روشن کند.
صدای
باد از لابه لای پرده های گلدوزی شده به خانه میرسید خانه در سکوت فرورفته
و تنها صدای رادیو و عصای مادربزرگ است که این سکوت را می شکند.همیشه
عصایش دستش است با لباس های بلندی که خود با دستان بامحبتش دوخته و چارقدش
که هر گاه به حیاط می رود سرش میکند.
می ایستد و گلدان های نزدیک پله را
آب میدهد.بوی نم خاک فضا را پر میکند.چراغ های حیاط روشن اند، مانند دل
مادربزرگم که مهر مادری را به تک تک فرزندان و نوه های کوچکش،آموخته است.
صدای کلید های پدربزرگ می آید که با دوچرخه سیاه رنگش در خانه را باز میکند و نان سنگک را روی دسته ی دوچرخه اش گذاشته
منتظر جمعه هستند تا نوه های کوچکشان هرکدام در اطراف حیاط بدوند و شیطانی کنند تا باز هم صدای جیغ های بچه ها خانه را پر کند.
اما
سال هاست چراغ های این خانه تاریک است،گویا سماور مادربزرگم هم
خوابیده،گمان میکنم سال هاست که گلدان های کنار پله منتظر آب نیستند و فکر
میکنم دوچرخه ی پدربزرگم مدتی است دیگر به خرید نمیرود و میبینم که عصای
مادربزرگم چقدر تنهاست.
دلم برای تمام آن روزها تنگ شده
پریچهر : موضوع: درخت
درختان
هم یک نوع موجودات زنده هستند و خوبی های فراوانی دارند مانند تصویه کردن
هوا و زیبایی کردن آن منطقه و سایه البته برای بعضی ها هم خوبی نوشتن
یاددگاری که این کار بسیار ناپسند است.
من یک درخت تنومند بودم با شاخه
ای درشت و برگ های سبز رنگ. من کنار دوستان و همسایگانم به خوبی زندگی
میکردیم و در روز ها چند نفری زیر سایه ی ما استراحت میکردند و به ما آب
میدادند.تا این که سالها گذشت و من پیر شدم و چند انسان آمدند من را قطع
کردند و در ماشین خودگذاشتند و مرا به یک محل بزرگ بردند روی درب ورودی آن
محل نوشته بود کارخانه ی چوب بری.من ترسیده بودم اما کمی هم خوشحال ،
خوشحالی خود را میدانم برای چه بود… و مرا روی دستگاه چوب بردی انداختند و
قطعه قطعه ام کردد و بخشی از قسمت هایم را به کارخانه ی کاغذ سازی و بیشتر
قسمت هایم را به کارخانه ی ایی بردند که قسمت های بدن من را به هم با میله
ایی آهنی میچسباند.
و من از شدت ترس به خواب رفتم وقتی بیدار شدم دیدم
در اتقاقی هستم نگاهی به خودم کردم و لبخندی زدم و گفتم: چه میز خوشگلی شده
ام و نگاهی به کنار خود کردم چند ها میز دیگر را دیدم و با آن ها گفت و گو
کردم که شما اهل کجایید و …
تا بعد از مدتی مرا به ساختمانی بزرگ بردند
کار میز های قدیمی.از آنان پرسیدم که من کجا هستم گفت شما در مدرسه ایید و
به داش آموزان خدمت میکنید و سهمی در آینده ی کشور دارید و باید به خودمان
افتخار کنیم من خیلی خوشحال شده بودم اما تا این که یکی از آنان گفت باید
رنج های زیادی را تحمل کنی که بعد از گذشت روز ها به آن ها عادت میکنید.
پریچهر : موضوع : برف
پتو
را کنار زده و چشمانم را یکی از پس دیگری باز میکنم، نگاهی به ساعت روی
میز می اندازم که شیش صبح را نشان می دهد، پس من چرا بیدار هستم؟
صدایی از پشت پنجره گوشم را نوازش میکند، گویی کسی دارد با ضربات متعدد پنجره را زده و من را فرا می خواند تا به دیدنش بشتابم.
پاهایم
را از تخت پایین آورده و سرمایی عجیب در تن احساس می کنم، ب قدم های
لرزان و دستانی بر سینه زده، پرده را کنار زده و دنیا پیش چشمانم سفید می
شود، همه چیز زیباتر از دیروز و روزهای قبل شده است، حیاطمان لباس سفید به
تن کرده و درختان سفید پوش برام دست تکان می دهند و خبر از صبحی زمستانی می
دهند.
دلم نمی خواهد از این صحنه دل بکنم، اما تنم با تمام وجود لرزیده و آغوش گرم پتو را طلب می کنند.
پرده
را کشیده و به تخت باز میگردم و در فکر فرو می روم، چگونه خداوند به یک
باره و در یک شب، به تنهایی تمام جهان را یک دست رنگ زده و این چنین سرمایی
را به زمین می فرستد؟مگر ممکن است؟ چگونه به یک باره همه چیز انقدر تغییر
کرده و زشتی ها شسته و زیبایی ها جایگزین می شوند طوری که انگار هیچ عیب و
نقصی در شهر نیست؟
دیدن بارش این برف و سفید پوش شدن زمین و زمان، برای
یک ثانیه که شده حال همه را خوب و با طراوت می سازد، حتی آنانی که کوه غم
به دوش داشنه و سختی ها بر سرشان آوار است، با دیدن این فصل و زیبایی چشم
گیرش برای چند دقیقه لبخند بر لب می آورند، خدایا شکرت برای چنین زیبایی
هایی.
پریچهر : موضوع : مزرعه
پس از گذراندن خاک و گل های عمیق، بالاخره به مسیر رسیده و مزرعه ای سرشار از رنگ های متنوع پیش رویم ظاهر می شود.
با
نگاهی سرسری، آن چنان زیبا که زبان زد کل محل بود، به نظر نرسیده و تنها
یک مزرعه با درختان و چندین کارگر است، اما با نگاهی دقیق تر، درختانی که
چونان مادر مزرعه را در آغوش کشیده اند تا از آسیب رسیدن به آن جلوگیری
کرده و حصاری که دورتا دور مزرعه ایستاده و جلوی ورود حیوانات و خرابی
مزرعه را می گیرند به چشم می خورد، گویا از کاگران گرفته تا حصار ها، دست
به دست هم داده اند تا مزرعه در امان بماند و در کمال آرامش رشد کند.
زنان
و مردان، چکمه های بلند پوشیده و زن ها چادر بر کمر بسته بر سر مزرعه کار
می کنند تا در آخر سال نفسی راحت کشیده و به راحتی مزد کار خود را گرفته و
نون بازو شان را بخورند.
اینجا، همه با یک دیگر دوست و یاور هستند و در
پی جمع آوری آخر سال اند، بطوری که ممکن است با اولین طلوع آفتاب و با
خداحافظی غروب آن، هنوز سر زمین ایستاده و کار کنند.
دوستی و یاور یک
دیگر بودن، زیباترین کاری است که می توان در حق هم انجام داد و من، با
ایستادن در این نقطه و تماشای آن ها، به هم قوم بودنمان افتخار کرده و در
ذهن، هدف های خود را طبقه بندی می کنم تا برای رسیدن به محصولات آخر ماه
خود، بر مزرعه ذهنم سخت کار کنم.
پریچهر : موضوع : دوست
دشواری های زندگی بی حد و مرز بوده و قادر به گفتن آن به هرکس نیستیم، اما دوست که هرکس نیست!
دوست
من، محرم اسرار بوده و در کوچک ترین ناراحتی خود را از من دریغ نمیکند،
پشت به پست من ایستاده و دست انداخته بر شانه من زیر لب می گوید: قول می
دهم که هیچگاه قرار نیست تنهایی با مشکلاتت مقابله کرده و رو به رو شوی.
او، دلگرمی من بوده و در اوج نارحتی ها حتی یادش نیز می تواند مرا آرام و قوی ساخته و سد اشک های نقش بسته بر گونه هایم باشد.
او، پس از خانواده ام بهترین یاور و همراه بوده و همیشه در تلاش برای زیبا سازی زشتی ها و سهل کردن سختی هاست.
من
نیز او را تنها نگذاشته و با دل و جان، قادر به انجام هرکاری برایش هستم،
البته کاری که به زیان جفتمان نبوده و در آخر لبخند بر لب هردومان نقش
ببندد.
دوست خوب، آن نیست که به هنگام سختی ها در گوشه ای ایستاده و
ناراحتی تو را تماشا کند و در عوض، به هنگام خوشحالی جلوتر از تو آن جا
بوده و شادی کند، بلکه دوست خوب آن است که به هنگام سختی ها پشت به پشت تو
ایستاده و برای حل کردن مشکلات تلاش کرده و با خوشحالی تو خوشحال شود و
شادی هایش، در پی خوشحال کردن تو بوده و سعی در خوشحال کردن تو در ابتدای
همه چیز دارد.
پریچهر : موضوع : خدا
مقدمه : در سخت ترین و آسان ترین شرایط ، در کنار خود حسش میکنم ، آن چنان نزدیک که گویا جزئی از من است .
بدنه
: از خون به رگ نزدیک تر ، از جان به تن نزدیک تر و از من به من نزدیک تر ،
اوست . چونان دوستی مهربان ، راه درست را به من نشان داده و با کج رفتن من
از خودم نیز اندوهگین تر می شود .
سختی هارا برایم آسان کرده و در
بخششم ، آسان گیر ترین است و بر خلاف بندگانش ، منتظر فرصتی است که مرا
بخشیده و دوباره به آغوش بکشد .
زمانی که رو به قبله ، در محضرش می
نشینم ، برایم فرقی ندارد که کی هستم و چه دل مشغولی هایی دارم ، با در
پیشگاهش بودن ، دلم آرام گرفته و طوفان دلم آبی راکد و آرام می شود .
خیلی جاها ، از او نیز عصبی می شویم ، اما در آخر ، باز هم اوست که به دادمان رسیده و دست یاری به سویمان دراز میکند .
نتیجه
: از یادش قافل نشوید ، اوست که دوباره شمارا به سوی خود بر میگرداند و آن
زمان است که میفهمید ، با دوری از او ، چه خیانتی در حق خود کرده اید .
پریچهر : موضوع : مادر
مقدمه : من ، ابتدا از خاک و سپس نیمی از او هستم ، آن چنان که گویی تکه ای از او کنده شده و من آمده ام .
بدنه
: و اما چگونه ، چونان فرشته ای نگهبان همیشه چشمانش به من است و با فرو
رفتن حتی تکه ای کوچک از خار ، چشمانش دریا میشوند . و به راستی که آیا در
دنیا برای کسی غیر از او انقدر با ارزشم ؟
آن چنان مرا با ارزش می داند
که چشمان مرا به دریا ، موهایم را به ابریشم و خودم را به تکه مرواریدی
تشبیه میکند که در صدف آغوشش جای گرفته ام .
در هر سختی ، هر مشکل ، هر
درد ، مرحمی جز او نیست که چسبی بر زخمانم بزند و قلب شکسته ام را جوش بدهد
، مرا در آغوش کشد و برای حتی یک ثانیه ، خوشبخت ترین آدم زمین شوم .
بعد از خدا ، اول به او سجده میکنم که چونان آب روان ، بی آلایش و پاک است .
نتیجه : همراه ترین یاور ، مهربان تریم هم درد ، پاک ترین گوهر در زندگی من ، اوست که حظورش خانه را رنگین میکند .
پریچهر :موضوع : دوست
مقدمه : در هر کجا که احساس تنهایی گلویم را می چسبد ، کنار خود حسش می کنم ، مثل یک سایه ، مثل یک کوه ، مثل یک دوست..!
بدنه
: همچو یک روح در دو جسم ، یک روح در دو تن ، از من به من خویش تر و قاتل
ناراحتی هایم است . نمیدانم چگونه باید توصیفش کنم ، در وصفش زبانم قاصر و
قلبم کف دستانم است . زمانی که اشک هایم دریا میشوند ، مرا به شانه هایش
دعوت میکند و دستانش را دورم حلقه ، حس امنیت را برایم به وجود آورده و
دفتر ناراحتب هایم را ورق میزند .
همیشه ، به دنبال فرصتی است که طرح لبخند را بر لبانم نقاشی کند و ناراحتی هارا از دلم بشوید و دور بی اندازد .
نمیدونم
چه باید بگویم ، او ، چونان درختی در فصل پاییز است که جای میوه ، خوشی
میدهد و من را به تنه اش تکیه داده و با رقصش ، شادی بر سرم میریزد .
نتیجه : و چه خوشایند است داشتن کسی که تمام سعیش برای توست و کوچک ترین دریغی در نجاتت نمیکند .
موضوع : باران
مقدمه : در کنار یک دریای پرتلاطم روی صخره ای نشسته بودم ، غرق در تفکرات خویش بودم ، البته به دنبال یک موضوعی می گشتم که انشاء خود را با آن آغاز کنم که ناگهان صدای امواج خروشان دریا مرا به سمت خود کشاند ، در همین حین چشمم به صدفی خورد که موج دریا با خود آورده بود ، هنگامی که صدف را در دستانم گرفتم یک نور زیبایی از آن به چشم می خورد ، در لابه لای نور زیبای این صدف کلمه ای چون « باران » می درخشید ، آری اینگونه تلنگری بر من وارد شد که موضوع انشاء خودم را باران انتخاب کنم .
بدنه کلی :
«ب» باران یعنی بوی کاهگل خانه مادر بزرگ ، باران که می بارد بوی کاهگل به
مشام می رسد و آدمی را مدهوش و افسونگر می کند این بوی خاک … «الف» باران
یعنی آسمانی دلگیر ، باران که می بارد انگار آسمان دلش گرفته است ، انگار
آسمان بغض دارد و می خواهد اشک بریزد بر سر زمینیان ، چقدر بغض آسمان آبی
دلنشین است … «ر» باران یعنی رنگین کمان هفت رنگ ، باران که می بارد رنگهای
قشنگ رنگین کمان صفای
دیگری دارد ، وقتی که نور آفتاب وارد قطرات در
حال بارش می خورد به رنگهای اصلی تجزیه می شود و رنگین کمان را تشکیل می
دهند ، رنگهایی چون : قرمز ، نارنجی ، زرد ، سبز ، آبی ، نیلی و بنفش…
«الف» باران یعنی آرامش ، باران که می بارد آرامش سرتاسر وجود آدمی را فرا
می گیرد ، قدم زدن زیر نم نم باران آدمی را به وجد می آورد ، صدای چکیدن
قطره قطره های باران کودکیم را زنده می کند،
به روحم ! به احساسم ! طراوت می بشخد …
«ن»
باران یعنی ناودان های خونه هامون ، نسترنهای باغچه هامون ، باران که می
بارد ناودان ها یک خودی نشان می دهند ، نسترنها جان می گیرند …
نتیجه : باران خوب است ، زندگی زیباست ، باران مرا می برد به دوران کودکی ، به آن زمان که خانه ها کاهگلی بود ، دورهمی ها سادگی بود، قصه رنگین کمان توأم با شادی کودکی بود …