حکایت دعای مادر ادبیات پایه هفتم
از بایزید بسطامی که خداوند او را رحمت کند پرسیدند : اول کار تو چگونه بوده است .
گفت : من ده ساله بودم که شب ها عبادت می کردم و خوابم نمی برد.
شبی مادرم از من خواست که نزد ا و بخوابم به دلیل سرمای هوا و من مخالفت با خواهش مادرم برایم سخت بود و برای همین پذیرفتم و آن شب اصلا خوابم نبرد و از نماز شب هم باز ماندم و یک دست بر دست مادر و یک دست زیر سر مادرم قرار داشت .
آن شب هزار ( قل هوالله احد ) ( بگو خداوند یکتا هست ) خواندم . و آن دستی که زیر سر مادر بود خون در آن انقدر خشک شده بود که گفتم ( برای خدا رنج بکش )
چون مادرم چنان دید ، دعا کرد و گفت : یارب تو از وی خشنود باش و درجنتش درجه دوستان خدا قرار بده .
دعای مادر در حق او پذیرفته شد و برای همین من به این درجه رسیدم .