تدریس حکایت به خدا چه بگویم فارسی هشتم
یک روز یک غلام گوسفندان اربابش را برای چریدن به صحرا برد و گوسفندان در
دست مشغول چرا بودند که یک مسافر از راه رسید و با دیدن گوسفندان فراوان
طمع کرد و به نزد چوپان رفت و گفت : از این گوسفندان یکی را به من بده .
چوپان گفت : هرگز نمی توانم این کار را کنم . مسافر گفت : پس یکی را به
من بفروش . چوپان گفت : گوسفندان از من نیست . مسافر گفت : به صاحبش بگو که
گرگ یکی از گوسفندان را برده است . چوپان گفت : به خدا چه بگویم ؟!