انشا در مورد خاطرات خانه مادربزرگ
به نام خدا
خانه خاطرات آخ که چه روزهایی را به دست باد يغماگر روزگار سپردم. هنوز مزه ی ترشی های مادرم که در خمره های گوشه ی حیاط نشسته و دلبری می کرد تا دلم را به تاپ تاپ بیندازد در خاطر دارم. وقتی مادرم مرا مأمور ترشی آوردن روی سفره ی مهمان ها می کرد آب از لب و لوچه آویزان می شد، اول ناخنک می زدم بعد کاسه ی پر از ترشی را سر سفره ی مهمان ها می بردم هنوز خانه ی کاهگلی را که پدرم چون روح بلندش دیوارهای آن را بالا می برد تا سرپناهی برای عهد و عیالش باشد را فراموش نمی کنم. بوی نای گل مرا یاد حرف معلم دینی ام انداخت که گفته بود: «طینت تمام ما آدم ها از گل است.» وقتی از پدرم پرسیدم: «بابا طینت ما از گل است یعنی چی؟» پدرم با آن چهره ی آفتاب سوخته و چین و چروک های صورتش لبخندی زد و گفت: «یعنی جسم ما از خاک است درست مثل این خانه ای که دارم از گل می سازم.» پدرم موقع ساختن خانه، بالای یکی از دیوارها را به صورت طاقچه ی گود درآورد، پرسیدم: «این دیگه چیه؟» بابام در حالی که پنجره ی چوبی مشبک دار را به دست داشت و از نردبان بالا میرفت گفت: «حريم خانه ی کفترها! درست مثل خانواده ی ما که به حریم احتیاج دارند تا کسی مزاحمشون نشه.» از نردبان بالا رفت. دستم را سایبان چشمانم کردم و به بالا رفتن پدرم چشم دوختم که پنجره ی چوبی مشبک دار را درون دیوار جا داد و حريم لانه ی کبوتر ها با آن در مشخص شد. آه! هنوز با دیدن آن خانه ی کاهگلی با نردبانی که کنار لانه ی کبوترها سر و پا ایستاده، خمره ی ترشی گوشه ی حیاط و آفتاب رنگ و رو رفته ی پاییزی که به هنگام غروب نفس های آخر آن روزش را می کشید، روح مرا از کالبد جدا می کرد و به گذشته ها می برد. اگر چه خانه ای کوچک بود اما صفا و صمیمیت از در و دیوارش بالا می رفت و خوشبختی در حصارش بود اما اینک...