انشا در مورد اولین روز مدرسه بعد تعطیلات کرونایی
به نام خدا
اولین روز مدرسه را که بعد از دو سال تعطیلی مدارس به خاطر کرونا را با صبح سپیدی که اولین انوار طلایی رنگ خورشید از لا به لای چین های پرده به چشمانم تابید، آغاز می کنیم. در تخت خواب غلطی زدم و به ناگاه به خاطر آوردم که امروزه همان روز موعود است. کیف و کفش نو، دفتر و مدادهای رنگی و ماسک و دستکش. انتظارم را می کشیدند. با هیجان از خواب برخاستم.
حال و هوایی که در خانه جریان داشت، با هر روز متفاوت بود. پدر و مادرم را با غرور دیگری میدیدم. در چشم های مادرم عشق و افتخار موج میزد و پدرم گوپی چند سال بزرگ تر شده بود. صبحانه ام را کامل خوردم: این کاری بود که پیش از این هیچوقت با اشتیاق انجام نمی دادم. مادرم با محبت لباس هایم را به تن کرد و در حالی که دکمه های پیراهنم را می بست، دستان سپیدش لرزش کمی داشتند.
او نیز مانند من هیجان زده بود؛ گو این که برای اولین بار جگر گوشه اش را از خود جدا می کرد. به همراه پدر و مادرم به سمت دبستان رهسپار شدیم، در مسیر دیگر دانش آموزان را می دیدم که با پدر، مادر یا هر دوی آنها به سمت مدرسه در حرکت بودند. کوله پشتی که بر دوش داشتم، اینک عزیزترین وسیله من در کل جهان بود. به مدرسه رسیدیم. این ساختمان زیبا و کمی سالخورده را دوست داشتم
صدای شادی و زندگی از داخل به گوش میرسید. بچه ها در محوطه حیاط مدرسه در حال جست و خیز بودند و البته برخی نیز چشمانی اشک آلود داشته و گویا هنوز واقعیت جدا شدن از دنیای بازی های کودکی و ورود به دوران تحصیل را نپذیرفته بودند. پس از دقایقی ناظم و مدیر دبستان حضور پیدا کرده و همه می دانش آموزان به صف شدند
سعی می کردم وقار خود را حفظ کرده و به سمت پدر و مادرم که کمی دورتر تکیه داده به دیوار سیمانی ایستاده بودند، نگاه نکنم باید خود را قوی نشان می دادم تا آنها نیز با خاطری آسوده مدرسه را ترک کنند، اما گاه و بیگاه از گوشه چشم به سمت آنها نگاهی می انداختم؛ احساس میکردم در ساعات پیش رو، ممکن است صورت زیبای مادرم را از خاطر ببرم.
در نهایت این لحظات سپری شد و با قرائت آیاتی از قرآن، آماده حرکت به سوی کلاس هایمان شدیم. پس از تلاوت روحانی قرآن، حس شنیدن صدای سرود ملی، مرا مجذوب ساخت و احساساتی قوی را درمن برانگیخت. با نظمی دیدنی، به سمت کلاس هاي درس رهسپار شدیم. این لحظه ای بود که به شکل مرزی بین زندگی کودکی و دوران دانش آموزی ام، اتفاق افتاده و من برای تجربه کردنش، آغوشم را گشودم.
خوب بود ولی حیف که مقدمه و نتیجه رعایت نشده بود