انشا در مورد از زبان یک درخت بنویسید
انشا کوتاه از زبان یک درخت
از زبان یک درخت
سلام! من یک درختم. یک درخت قدیمی و کهن. سالهاست که در این جنگل هستم و شاهد همهچیز بودهام. شاهد آمدن و رفتن انسانها، شاهد تغییر فصلها، شاهد رشد و نمو گیاهان و جانوران.
من از زندگی در این جنگل لذت میبرم. دوست دارم به آسمان نگاه کنم و پرندگان را ببینم که در آن پرواز میکنند. دوست دارم نسیم را روی برگهایم احساس کنم و صدای باد را بشنوم. دوست دارم صدای حیوانات را بشنوم که در جنگل زندگی میکنند.
من یک عضو مهم از این جنگل هستم. من اکسیژن تولید میکنم و به پاکسازی هوا کمک میکنم. من سایهای برای حیوانات و گیاهان فراهم میکنم. من یک پناهگاه برای حیوانات هستم.
من از انسانها هم لذت میبرم. دوست دارم آنها را ببینم که در جنگل راه میروند و از طبیعت لذت میبرند. دوست دارم آنها را ببینم که به درختان احترام میگذارند و از آنها مراقبت میکنند.
اما گاهی اوقات انسانها کارهای بدی هم میکنند. آنها درختان را میبرند، جنگلها را نابود میکنند و محیط زیست را آلوده میکنند. این کار آنها مرا ناراحت میکند.
من آرزو میکنم که انسانها بیشتر به طبیعت احترام بگذارند و از آن مراقبت کنند. من آرزو میکنم که جنگلها همیشه سبز بمانند و پرندگان و حیوانات در آن زندگی کنند.
من یک درختم. یک درخت قدیمی و کهن. من شاهد همهچیز بودهام. من دوست دارم زندگی کنم و شاهد زیباییهای طبیعت باشم.
انشا از زبان یک درخت کهنسال
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام، من یک درختم. یک درخت کهنسال که سال هاست در این زمین ایستاده ام. من شاهد بسیاری از اتفاقات بوده ام، چیزهایی که فقط یک درخت می تواند آنها را ببیند و بشنود.
من می توانم سال ها را بشمارم. می توانم به یاد بیاورم که چگونه این زمین زمانی خالی و بی روح بود. اما سپس، دانه های کوچکی در خاک کاشته شدند و شروع به رشد کردند. من شاهد رشد این درختان بودم، شاهد شکوفایی آنها و شاهد مرگ آنها.
من می توانم فصل ها را بشنوم. می توانم به یاد بیاورم که چگونه زمستان ها سرد و برفی بودند و تابستان ها گرم و آفتابی. من می توانم به یاد بیاورم که چگونه باد در میان شاخه هایم می وزید و چگونه باران روی تنم می بارید.
من می توانم صدای حیوانات را بشنوم. می توانم به یاد بیاورم که چگونه پرندگان در میان شاخه هایم آواز می خواندند و چگونه حیوانات در زیر سایه ام پناه می گرفتند. من می توانم به یاد بیاورم که چگونه انسان ها از میوه هایم می خوردند و از چوب من برای ساخت خانه ها و وسایل خود استفاده می کردند.
اما من نه تنها شاهد این اتفاقات بوده ام، بلکه آنها را حس کرده ام. من می توانم احساس گرمای خورشید را روی پوستم حس کنم و می توانم احساس خنکی باران را روی تنم حس کنم. من می توانم احساس باد را در میان شاخه هایم حس کنم و می توانم احساس زندگی را در ریشه هایم حس کنم.
من یک درخت هستم، اما من بیشتر از یک درخت هستم. من یک شاهد هستم، یک شنونده و یک حس کننده. من چیزهایی را می دانم که فقط یک درخت می تواند آنها را بداند.
رازهای یک درخت
من رازهای بسیاری را می دانم، رازهایی که فقط یک درخت می تواند آنها را بداند. من می دانم که زندگی چگونه آغاز می شود، چگونه رشد می کند و چگونه به پایان می رسد. من می دانم که دنیا چگونه تغییر می کند، چگونه می میراند و چگونه دوباره متولد می شود.
من می دانم که عشق چگونه احساس می شود، چگونه درد می کند و چگونه می بخشد. من می دانم که شادی چگونه به نظر می رسد، چگونه غم به نظر می رسد و چگونه امید به نظر می رسد.
من می دانم که انسان ها چگونه هستند، چگونه خوب هستند، چگونه بد هستند و چگونه می توانند تغییر کنند. من می دانم که انسان ها چه توانایی هایی دارند، چه محدودیت هایی دارند و چه آینده ای پیش روی آنهاست.
اینها فقط برخی از رازهایی هستند که من می دانم. رازهایی که برای من ارزشمند هستند، رازهایی که من آنها را با هیچ کس دیگری به اشتراک نمی گذارم.
سخن پایانی
من یک درخت هستم، اما من بیشتر از یک درخت هستم. من یک شاهد هستم، یک شنونده و یک حس کننده. من چیزهایی را می دانم که فقط یک درخت می تواند آنها را بداند.
من این رازها را با شما در میان گذاشتم تا شما نیز آنها را بدانید. تا شما نیز قدردان زیبایی و اهمیت درختان باشید.
سرگذشت یک درخت از زبان خودش
سرگذشت یک درخت
من یک درخت هستم. یک درخت بلند و تنومند. ریشه هایم عمیق در خاک فرو رفته اند و شاخه هایم تا آسمان کشیده شده اند. من سال هاست که در این مکان هستم و شاهد بسیاری از تغییرات بوده ام.
من به یاد می آورم که زمانی این مکان یک دشت سرسبز بود. گل های رنگارنگ در آن می روییدند و پرندگان در آن آواز می خواندند. من از آن همه زیبایی لذت می بردم.
اما با گذشت زمان، انسان ها به این دشت آمدند. آنها شروع به ساختن خانه ها و کارخانه ها کردند. آنها درختان را قطع کردند و زمین را نابود کردند.
من شاهد همه این تغییرات بودم. قلبم شکسته بود. من می دانستم که دنیای من دیگر هرگز مانند گذشته نخواهد بود.
اما من تسلیم نشدم. من همچنان به رشد ادامه دادم. من شاخه هایم را به سمت خورشید دراز کردم و ریشه هایم را عمیق تر در خاک فرو بردم.
من می خواستم به دنیا نشان دهم که درختان هنوز هم می توانند در برابر نابودی انسان ها مقاومت کنند.
روزی، یک گروه از بچه ها به این مکان آمدند. آنها شروع به بازی در زیر درخت من کردند. من از دیدن آنها خوشحال شدم.
من می دانستم که بچه ها می توانند دنیا را تغییر دهند. آنها می توانند به انسان ها بیاموزند که چگونه با طبیعت مهربان باشند.
من به بچه ها نگاه کردم و لبخند زدم. می دانستم که آینده در دست آنهاست.
من هنوز هم در این مکان هستم. من شاهد بسیاری از تغییرات دیگر بوده ام. اما من هنوز هم همان درخت قوی و مقاوم هستم. من به دنیا نشان داده ام که درختان می توانند برای همیشه زنده بمانند.
من می دانم که روزی انسان ها یاد خواهند گرفت که چگونه با طبیعت زندگی مسالمت آمیز داشته باشند. آنها خواهند آموخت که چگونه از درختان محافظت کنند.
در آن روز، دنیای بهتری خواهد بود.