انشا صفحه ۴۲ نگارش هشتم آنچه در مسیر خانه تا مدرسه میبینید
مقدمه
مسیر خانه تا مدرسه، مسیری است که هر روز آن را طی میکنیم و میتوانیم از آن برای یادگیری و رشد استفاده کنیم. در این مسیر، میتوانیم زندگی روزمره مردم را ببینیم، با طبیعت در ارتباط باشیم و از زیباییهای شهری لذت ببریم.
بدنه
روز پنج شنبه بود. چند روز تعطیلی در پیش بود و من با خوشحالی از مدرسه بیرون آمدم. در حالی که کیفم را روی زمین میکشیدم، یاد حرف مادرم افتادم. او همیشه میگفت که نباید کیفم را روی زمین بکشم. کمی کیف را بالا آوردم و روی کولم انداختم. سنگینی کتابها، شانهام را خسته میکرد و ترجیح میدادم دوباره کیف را روی زمین بکشم.
جلوتر از من، مادری دست دختر بچهاش را گرفته بود و آرام آرام راه میرفتند. دخترک گریه میکرد و مادرش سعی میکرد او را آرام کند. کنجکاو بودم که چرا دخترک گریه میکند، اما صدای گریهاش آنقدر بلند بود که نمیتوانستم چیزی بشنوم. از آنها رد شدم و جلوتر، گروهی از بچهها را دیدم که در حال بازی بودند. دلم میخواست به جمع آنها بپیوندم، اما همهشان غریبه بودند و جرات نداشتم به آنها نزدیک شوم. از کنار آنها هم گذشتم.
در مسیر رسیدن به خانه، بستنی فروشی را دیدم که با صدای بلند بستنیهایش را تبلیغ میکرد. طعمهای بستنیهایش وسوسهبرانگیز بودند، اما مادرم گفته بود که نباید بستنی بخرم. چند نفر جلو رفته و بستنی خریدند. بستنیهای بستنی فروش خیلی زود فروخته میشدند و من هم دلم میخواست یکی از آنها را بخرم، اما نمیخواستم مادرم را ناراحت کنم. از جلوی بستنی فروشی هم رد شدم.
موتور سواری در پیاده رو به خلاف جهت من میآمد و در همین حین چراغ قرمز را رد میکرد. سریع به کناری رفتم و او با سرعت از کنار من عبور کرد. کسی داد زد و به موتورسوار اعتراض کرد. او هم با بوقی گوشخراش جوابش داد.
از کنار سوپرمارکت، قصابی و … رد شدم و به نزدیکی خانه رسیدم. در کوچه، چند گربه در حال دعوا بودند. بچه گربهای بیپناه در گوشهای نشسته بود. نمیدانم مادرش در دعوا نقش داشت یا بچه گربه را آنجا رها کرده بود. دلم برای بچه گربه سوخت. نزدیک رفتم و او را از زمین بلند کردم. کمی نوازشش کردم و در فکر این بودم که او را با خود به خانه ببرم یا نه. که ناگهان مادر گربه از میان جمعیت به سمتم جهید. از ترس، بچه گربه را رها کردم و به سمت خانه دویدم.
در خانه، نفس راحتی کشیدم. از اتفاقات عجیبی که امروز برایم افتاده بود، تعجب میکردم. از یک طرف، خوشحال بودم که تعطیلات شروع شده بود و میتوانستم چند روزی استراحت کنم. از طرف دیگر، کمی ناراحت بودم که نتوانسته بودم بچه گربه را نجات دهم.
نتیجه
مسیر خانه تا مدرسه، مسیری است که هر روز آن را طی میکنیم و میتوانیم از آن برای یادگیری و رشد استفاده کنیم. در این مسیر، میتوانیم زندگی روزمره مردم را ببینیم، با طبیعت در ارتباط باشیم و از زیباییهای شهری لذت ببریم.
در این مسیر، من چیزهای زیادی دیدم و تجربه کردم. از جمله:
- اهمیت رعایت قوانین راهنمایی و رانندگی
- اهمیت احترام به حقوق دیگران
- اهمیت مهربانی و کمک به دیگران
من از این اتفاقات درسهایی گرفتم که همیشه در ذهنم خواهند ماند.
انشا با موضوع آنچه در مسیر خانه تا مدرسه میبینید
مقدمه:
صبح زود بود. خورشید هنوز طلوع نکرده بود و هوا کمی سرد بود. من از خواب بیدار شدم و با بیمیلی از رختخواب بیرون آمدم. کارهای روزمرهام را انجام دادم و لباس فرم مدرسه را پوشیدم. از خانه بیرون زدم و به سمت مدرسه راه افتادم.
بدنه:
در مسیر، دوستان و همکلاسیهایم را دیدم که با سرعت به مدرسه میرفتند. نانوایی سر کوچه را دیدم که کارگرانش مشغول پخت نان بودند. بوی خوش نان تازه در هوا پیچیده بود و باعث شد کمی اشتهایم باز شود. آقای محمدی، صاحب سوپرمارکت، در حال چیدن اجناس در ویترین مغازه بود. لبخندی بر لب داشت و با مهربانی به مشتریانش خوشامد میگفت. پیرمردی را دیدم که با لبخندی بر لب، نان و تخممرغی را به سمت خانه میبرد. انگار از زندگی لذت میبرد. دو مرد را دیدم که با لباس ورزشی در حال دویدن بودند. تلاش میکردند تا به سلامتی خود اهمیت دهند.
هر روز این مسیر را طی میکردم، اما آن روز با دقت بیشتری به اطرافم نگاه میکردم. متوجه شدم که همهی این افراد در حال تلاش برای زندگی هستند. بقالها و مغازهداران صبح زود از خواب بیدار میشوند تا روزی حلال کسب کنند. رانندههای تاکسی به مردم خدمت میکنند. مادران برای خانوادهشان غذا تهیه میکنند.
در آن مسیر، به آیندهام فکر میکردم. آرزو داشتم که روزی بتوانم مانند این افراد برای جامعه مفید باشم. میخواستم که بتوانم به مردم کمک کنم و به آنها خدمت کنم.
نتیجه:
به مدرسه رسیدم و با دوستانم مشغول درس و بازی شدم. اما آن روز، مسیر خانه تا مدرسه برایم بسیار متفاوت بود. آن روز، درسهای مهمی در زندگی یاد گرفتم. یاد گرفتم که باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم. یاد گرفتم که باید به دیگران کمک کنم. یاد گرفتم که باید از زندگی لذت ببرم.