انشا صفحه ۴۲ نگارش هشتم دیدن مورچه ای که باری را میکشد
مورچههای تلاشگر
مقدمه:
روز تعطیلی بود و من همراه خانواده و فامیل به باغ رفته بودم. بعد از ناهار، کمی دورتر از بقیه نشستم تا کمی خلوت کنم. در حال تماشای اطراف بودم که مورچهای کوچک نظرم را جلب کرد.
بدنه:
مورچه با اشتیاق فراوان بین تکههای نان این طرف و آن طرف میرفت و میخواست یکی از آنها را بردارد. کمی که گذشت، تعداد مورچهها افزایش یافت. آنها پشت سر هم ردیف شده و به محلی که نان در آنجا قرار داشت میآمدند. وقتی دیدم بعضی از آنها در میانهی راه ایستاده و برای هم سر تکان میدهند، خندهام گرفت و یاد سلام و احوالپرسی خودمان انسانها افتادم.
تکههای نان را ریزتر کردم تا کار آنها راحتتر شود، اما میدانستم که مورچهها تحمل وزنهای بسیار سنگینتر از خود را دارند و میتوانند آنها را حمل کنند. یکی از مورچهها تکه نانی را برداشت و در مسیری که مورچههای دیگر در رفتوآمد بودند به راه افتاد. او کمی حرکت میکرد و بعد تکه نان را بر زمین میگذاشت و چند ثانیه بعد دوباره آن را برمیداشت و به راه خود ادامه میداد. لانهشان کمی دورتر از درخت بود. با تلاش فراوان، مورچهی کوچک بالاخره به جلوی در لانه رسید و با تکه نان وارد لانه شد.
مورچههای دیگری از لانه خارج شدند و کار او را تکرار کردند. کمکم تعداد کمی از نانها روی زمین باقی ماند. تلاش گروهی آنها واقعاً تماشایی بود. ایدهای به ذهنم رسید و بعد یک قند برداشتم و پس از خرد کردنش نزدیک لانهی مورچهها ریختم.
مورچهها با خوشحالی و به سرعت به خرده قندها نزدیک شدند و چند ثانیه بعد به جمعآوری قندها مشغول شدند. آنها بدون خستگی کار میکردند.
نتیجهگیری:
با دیدن آنها فکر کردم مورچهها زندگی سختی دارند، زیرا در تمام عمرشان در حال کار و تلاش هستند. شاید هم فقط از نظر من اینطور بود.
عنوان: مورچهی مغرور
مقدمه:
امروز به صورت اتفاقی در یک کتاب شعر، شعری را دیدم که مرا به یاد مورچهای انداخت که چند روز پیش دیده بودم. شعری از سعدی بود که میگفت:
میازار موری که دانهکش است که جان دارد و جان شیرین خوش است
بدنه:
یکی از تفریحات هفتگی من این است که در حیاط خانهمان مینشینم و به مورچهها نگاه میکنم. همیشه از تلاش و پشتکار آنها شگفتزده میشوم. آنها در سرما و گرما، شب و روز، بیوقفه کار میکنند تا برای خانوادهشان غذا فراهم کنند.
دیروز وقتی در حیاط نشسته بودم، مورچهای زرد رنگ را دیدم که با دیگر مورچهها فرق میکرد. حتی رفتارش هم عجیب بود. دانهای دو برابر خودش را روی دوشش گذاشته بود و حرکت میکرد. چند بار از دستش افتاد، اما باز بلندش کرد. حتی چند تا از مورچههای کوچک به سمتش رفتند که کمکش کنند، اما انگار با آنها دعوا کرد که مورچهها هر کدام به سمتی رفتند.
به نظرم مورچه مغروری آمد. عجیب بود. اولین بار بود که میدیدم مورچهها هم مثل ما انسانها مغرور باشند. البته مورچه زرد رنگ انگار میخواست کارش را خودش انجام بدهد و برای کسی مزاحمت ایجاد نکند.
من که زبان مورچهها را نمیدانم، اما هر چه که بود، صحنه زیبایی را برایم ساخت.
نتیجه:
همیشه انسانها نمیتوانند الگوی مناسب برای یک رفتار و یک عادت خوب باشند. بعضی وقتها باید به طبیعت رفت و از موجودات دیگری که خداوند آفریده است درس گرفت.
دیدن مورچه ای که باری را میکشد
یکی از صحنههای آشنا و تکراری که در طبیعت میبینیم، دیدن مورچهای است که باری را حمل میکند. مورچهها موجوداتی کوچک و ضعیف هستند، اما با این حال میتوانند بارهایی را چند برابر وزن خود حمل کنند. این صحنه، همیشه برای انسانها تحسین برانگیز بوده است و مورچه را به نمادی از سختکوشی و پشتکار تبدیل کرده است.
مورچهها برای حمل بار از دو جفت فک خود استفاده میکنند. فکهای مورچهها بسیار قوی هستند و میتوانند اجسامی را که چندین برابر وزن خود هستند، نگه دارند. مورچهها همچنین میتوانند بر روی اجسام لغزنده و ناهموار حرکت کنند، بدون اینکه بار خود را از دست بدهند.
مورچهها برای حمل بار، از استراتژیهای مختلفی استفاده میکنند. به عنوان مثال، اگر بار خیلی سنگین باشد، مورچهها با هم همکاری میکنند و بار را با هم حمل میکنند. مورچهها همچنین میتوانند بار خود را به قطعات کوچکتر تقسیم کنند تا حمل آن آسانتر شود.
دیدن مورچهای که باری را میکشد، میتواند برای ما درسهای زیادی داشته باشد. این صحنه، به ما یادآوری میکند که هر چقدر هم که کوچک باشیم، با پشتکار و تلاش میتوانیم کارهای بزرگی انجام دهیم.
انشا صفحه ۴۲ نگارش هشتم دیدن مورچه ای که باری را میکشد
دیدن مورچه ای که باری را می کشد
امروز، در حالی که در حال قدم زدن در پارک بودم، چشمم به یک مورچه افتاد که باری را می کشید. باری که این مورچه می کشید، بسیار سنگین بود و تقریباً اندازه خود مورچه بود. مورچه با تلاش فراوان، بار را به سمت لانه اش می کشید.
من ایستادم و به مورچه خیره شدم. از دیدن این صحنه، بسیار شگفت زده شده بودم. چگونه این مورچه کوچک، توانست این بار سنگین را بکشد؟
به فکر فرو رفتم. در این دنیای پر از مشکلات و سختی ها، انسان ها هم مانند این مورچه، بارهای سنگینی را بر دوش می کشند. بارهایی مانند مشکلات مالی، مشکلات خانوادگی، مشکلات کاری و...
اما انسان ها برخلاف مورچه ها، گاهی تسلیم این مشکلات می شوند و ناامید می گردند. آنها فراموش می کنند که هر مشکلی، راه حلی دارد.
من تصمیم گرفتم که از این مورچه درس بگیرم. تصمیم گرفتم که مانند این مورچه، با تلاش و پشتکار، بارهای سنگین زندگی ام را به دوش بکشم و تسلیم نشوم.
مورچه، با تلاش فراوان، بالاخره بار را به لانه اش رساند.