خلاصه داستان چوپان دروغگو کلاس دوم
خلاصه داستان چوپان دروغگو
کلاس دوم
روزی روزگاری، پسری چوپان بود که گوسفندان مردم را به چرا میبرد. او گاهی اوقات برای اینکه مردم را سرگرم کند و به او توجه کنند، دروغ میگفت. یک روز، او فریاد زد: «گرگ! گرگ!» مردم از ده دویدند تا به کمک او بیایند، اما وقتی رسیدند، دیدند که چوپان دروغ گفته است. مردم عصبانی شدند و به چوپان گفتند که دیگر به او اعتماد ندارند.
روز بعد، چوپان دوباره فریاد زد: «گرگ! گرگ!» مردم دوباره دویدند تا به کمک او بیایند، اما وقتی رسیدند، دیدند که چوپان دوباره دروغ گفته است. مردم این بار حتی بیشتر عصبانی شدند.
چند روز بعد، یک گرگ واقعی به گوسفندان حمله کرد. چوپان فریاد زد: «گرگ! گرگ!» اما مردم فکر کردند که او دوباره دروغ میگوید و به کمک او نیامدند. گرگ گوسفندان زیادی را کشت و فرار کرد.
چوپان از این کار خود پشیمان شد. او فهمید که دروغ گفتن عواقب بدی دارد. او قول داد که دیگر دروغ نگوید.
کلاس سوم
روزی روزگاری، در یک دهکده کوچک، پسری چوپان بود. او هر روز صبح گوسفندان مردم را به تپههای سبز و خرم میبرد تا علف بخورند.
یک روز، چوپان برای سرگرم کردن خودش، فریاد زد: «گرگ! گرگ!» مردم ده با شنیدن این خبر، با ترس و نگرانی به کمک چوپان دویدند. اما وقتی به تپه رسیدند، دیدند که چوپان در حال خندیدن است. او به مردم گفت که دروغ گفته است.
مردم از این کار چوپان عصبانی شدند. آنها به او گفتند که دیگر به او اعتماد ندارند.
چند روز بعد، چوپان دوباره فریاد زد: «گرگ! گرگ!» مردم باز هم با ترس و نگرانی به کمک او دویدند. اما وقتی به تپه رسیدند، باز هم دیدند که چوپان در حال خندیدن است. او به مردم گفت که دوباره دروغ گفته است.
مردم از این کار چوپان خیلی عصبانی شدند. آنها به او گفتند که دیگر به او کمک نمیکنند.
چند روز بعد، یک گرگ واقعی به گوسفندان چوپان حمله کرد. چوپان از ترس فریاد زد: «گرگ! گرگ!» اما مردم فکر کردند که او دوباره دروغ میگوید و به کمک او نیامدند. گرگ گوسفندان زیادی را کشت و فرار کرد.
چوپان از این کار خود خیلی پشیمان شد. او فهمید که دروغ گفتن عواقب بدی دارد. او قول داد که دیگر دروغ نگوید.
پیام داستان
دروغ گفتن همیشه عواقب بدی دارد. اگر دروغ بگوییم، مردم به ما اعتماد نمیکنند و در مواقعی که واقعاً به کمک آنها نیاز داریم، به ما کمک نمیکنند.