جواب نگارش پنجم صفحه ۲۱ با "یکی از موضوعات را انتخاب کنید"
خاطره روزی که به اول دبستان رفتم
صبح زود از خواب بیدار شدم. امروز روز مهمی بود. قرار بود برای اولین بار به مدرسه بروم. خیلی خوشحال بودم و هم ترسیده بودم. خوشحال بودم چون بالاخره قرار بود با بچه های دیگر هم سن و سال خودم آشنا شوم و درس یاد بگیرم. ترسیده بودم چون نمی دانستم مدرسه چه شکلی است و معلم ها چه کسانی هستند.
مادرم مرا آماده کرد و به سمت مدرسه رفتیم. مدرسه در محله ی ما بود. ساختمان مدرسه بزرگ و سفید بود. وقتی وارد مدرسه شدیم، خیلی شلوغ بود. بچه ها و والدینشان در حال رفت و آمد بودند.
مادرم مرا به کلاس راهنمایی برد. خانم معلم مهربان و خوش برخوردی بود. او مرا به بچه های دیگر معرفی کرد. بچه ها خیلی مهربان بودند و با من گرم گرفتند.
کلاس درس خیلی بزرگ و زیبا بود. در وسط کلاس یک میز بزرگ بود که روی آن یک پرچم ایران قرار داشت. در کنار میز معلم، یک تخته سیاه بزرگ قرار داشت.
خانم معلم از ما خواست که روی صندلی های خود بنشینیم. او از ما خواست که خودمان را معرفی کنیم. من اولین نفر بودم که خودم را معرفی کردم. خیلی استرس داشتم اما سعی کردم که لحنم صاف و محکم باشد.
خانم معلم از ما خواست که کتاب ها و دفترهای خود را آماده کنیم. او شروع به درس دادن کرد. من خیلی تمرکز داشتم و سعی می کردم که همه ی درس ها را یاد بگیرم.
بعد از چند ساعت، زنگ تفریح خورد. بچه ها به حیاط مدرسه رفتند تا بازی کنند. من هم با آنها رفتم. خیلی خوش گذشت.
بعد از زنگ تفریح، دوباره به کلاس برگشتیم. خانم معلم از ما خواست که نقاشی بکشیم. من یک نقاشی از یک پروانه کشیدم.
در پایان روز، مدرسه تمام شد. من خیلی خسته بودم اما خیلی هم خوشحال بودم. امروز روز خوبی بود. من دوست داشتم که هر روز به مدرسه بروم.
انشا خاطره ای که من دوست دارم نگارش پنجم
در یکی از روزهای تابستان، وقتی تنها چهار سال داشتم، به همراه خانواده خالهام به باغ وحش رفتم. از دیدن آن همه حیوان زیبا در یک جا بسیار ذوق زده شده بودم.
از همه مهمتر و جالبتر برای من میمونهای بازیگوشی بودند که این ور و آن ور میپریدند. من از لای میلههای قفس برایشان خوراکی میدادم و آنها با خوشحالی از دستم میگرفتند.
پرندگان زیبا، خصوصاً طاووس و مرغ مینا، برایم بسیار هیجان انگیز بودند. آکواریوم بزرگ ماهیها برایم آرامش خاصی میداد. انگار به همراه ماهیها در حال شنا در اقیانوس بزرگی بودم.
کمی از دیدن شیر و پلنگ ترسیدم و در پشت مادرم پنهان شدم. ولی دو سه قدم اسب سواری هم در آخر برایم بسیار لذت بخش بود. آن روز یکی از بهترین و خاطره انگیز ترین روزهای زندگیم بود.
خاطره ای که من دوست دارم در یکی از روزهای تابستان به همراه خانواده خاله ام به باغ وحش رفتیم آن موقع من فقط ۴ سال داشتم و از دیدن آن همه حیوان زیبا در یک جا بسیار ذوق زده شده بودم از
همه مهم تر و جالب تر برای من میمون های بازیگوشی بودند که این ور و آن ور می پریدند و من از لای میله های قفس برایشان خوراکی می دادم و آنهابا خوشحالی از دستم می گرفتند پرندگان زیبا خصوصاً طاووس و مرغ مینا برایم بسیار هیجان انگیز بود و آکواریوم بزرگ ماهی ها برایم آرامش خاصی می داد انگاربه همراه ماهی ها در حال شنا در اقیانوس بزرگی بودم کمی از دیدن شیر و پلنگ ترسیدم و در
پشت مادرم پنهان شدم ولی دو سه قدم اسب سواری هم در آخر برایم بسیار لذت بخش بود و آن روز یکی از بهترین و خاطره انگیز ترین روزهای زندگیم بود.