انشا درباره شجاعت کوتاه
داستان کوتاه کودکانه در مورد شجاعت
روزی روزگاری، در یک جنگل بزرگ، خرگوشی زندگی میکرد که بسیار ترسو بود. او از همه چیز میترسید. از صدای باد میترسید، از صدای گربهها میترسید، و حتی از صدای خودش هم میترسید!
یک روز، خرگوش داشت در جنگل قدم میزد که ناگهان با یک مار بزرگ روبرو شد. مار، خرگوش را دید و شروع به غرش کرد. خرگوش از ترس، پا به فرار گذاشت. او با سرعت تمام دوید و پشت یک درخت پنهان شد.
مار، خرگوش را دنبال کرد و به درخت رسید. او، خرگوش را دید و گفت: «خوب، حالا کجایی؟ چرا میترسی؟»
خرگوش، با صدایی لرزان، گفت: «من از تو میترسم. تو خیلی بزرگ و ترسناک هستی.»
مار، گفت: «چرا از من میترسی؟ من به تو کاری ندارم.»
خرگوش، گفت: «من نمیدانم. من از همه چیز میترسم.»
مار، گفت: «خب، اگر از همه چیز میترسی، پس چطور زندگی میکنی؟»
خرگوش، گفت: «من همیشه در حال فرار هستم. من همیشه سعی میکنم از چیزهایی که از آنها میترسم، دور بمانم.»
مار، گفت: «این کار درستی نیست. تو باید یاد بگیری که با ترسهایت روبرو شوی.»
خرگوش، گفت: «اما من نمیتوانم. من از ترسم میترسم.»
مار، گفت: «خب، باید یاد بگیری که با آن کنار بیایی. ترس، یک حس طبیعی است، اما نباید اجازه بدهی که کنترلت را در دست بگیرد.»
خرگوش، فکری کرد و گفت: «شاید تو راست میگویی. شاید باید یاد بگیرم که با ترسهایم روبرو شوم.»
خرگوش، از پشت درخت بیرون آمد و رو به مار ایستاد. او، با صدایی محکم، گفت: «من از تو نمیترسم.»
مار، تعجب کرد. او، فکر نمیکرد که خرگوش بتواند این کار را انجام دهد.
خرگوش، دوباره گفت: «من از تو نمیترسم.»
این بار، مار، صدای خرگوش را باور کرد. او، گفت: «خوب، من هم از تو نمیترسم.»
مار، به راه خود ادامه داد و خرگوش هم به راه خود رفت. خرگوش، خوشحال بود که توانسته بود با ترسش روبرو شود. او، فهمید که اگر از ترسهایش فرار نکند، میتواند زندگی بهتری داشته باشد.
پیام اخلاقی:
شجاعت، کلید موفقیت است. اگر میخواهیم به موفقیت برسیم، باید یاد بگیریم که با ترسهایمان روبرو شویم.