داستان در مورد شهاب سنگ
داستان در مورد شهاب سنگ
در یک دهکده کوچک در دل کوههای سرسبز، پسری به نام «علی» زندگی میکرد. علی پسری کنجکاو و ماجراجو بود و همیشه به دنبال کشف چیزهای جدید بود.
یک روز، علی در حال بازی در جنگل بود که چیزی را در آسمان دید. چیزی که شبیه ستارهای بود، اما خیلی سریع حرکت میکرد.
علی با دقت به آن جسم نگاه کرد و دید که دارد به سمت زمین میآید. او خیلی هیجانزده شد و از جا پرید و شروع به دویدن کرد تا آن جسم را ببیند.
جسم نورانی هر لحظه نزدیکتر میشد و بالاخره با صدای مهیبی به زمین برخورد کرد. علی که از شدت هیجان نفسش بند آمده بود، به سمت جسم نورانی دوید.
وقتی علی به محل برخورد رسید، دید که یک تکه سنگ بزرگ در زمین فرو رفته است. او با دقت به سنگ نگاه کرد و دید که یک شهاب سنگ است.
علی که از دیدن شهاب سنگ شگفتزده شده بود، شروع به لمس کردن آن کرد. شهاب سنگ سرد و سخت بود و سطح آن پر از فرورفتگیهای کوچک بود.
علی چند دقیقهای با شهاب سنگ بازی کرد و بعد آن را به خانه برد. او شهاب سنگ را در اتاقش گذاشت و هر روز آن را نگاه میکرد.
علی از داشتن شهاب سنگ بسیار خوشحال بود. او معتقد بود که شهاب سنگ یک هدیه ویژه از آسمان است.
یک روز، علی در حال بازی با شهاب سنگ بود که ناگهان یک صدای آشنا شنید. صدای پدرش بود که او را صدا میزد.
علی با عجله به سمت پدرش رفت و گفت: «بابا، میدونی من چی پیدا کردم؟»
پدر علی گفت: «چی پیدا کردی پسرم؟»
علی گفت: «یه شهاب سنگ پیدا کردم!»
پدر علی که از شنیدن این حرف تعجب کرده بود، گفت: «واقعاً؟! شهاب سنگ؟»
علی گفت: «آره، همینطوره.»
پدر علی شهاب سنگ را از دست علی گرفت و آن را بررسی کرد. بعد گفت: «آفرین پسرم، پیدا کردن شهاب سنگ اتفاق خیلی مهمی هست.»
پدر علی شهاب سنگ را به علی برگرداند و گفت: «این شهاب سنگ رو باید یه جای امنی نگه داری.»
علی گفت: «من همیشه ازش مراقبت میکنم.»
از آن روز به بعد، علی شهاب سنگ را مثل یک گنجینه نگهداری میکرد. او همیشه از آن به عنوان یادگاری از آن روز خاص یاد میکرد.