انشا در مورد سرگذشت یک درخت
انشا در مورد سرگذشت یک درخت
سرگذشت یک درخت
من یک درخت چنار بودم که در یک جنگل انبوه زندگی می کردم. سالها پیش، یک دانه کوچک بودم که در خاک جنگل کاشته شدم. با گذشت زمان، شروع به رشد کردم و به یک نهال کوچک تبدیل شدم. باد و باران مرا پرورش دادند و خورشید به من گرما بخشید. من هر روز بزرگ و قوی تر می شدم.
در آن جنگل، دوستان زیادی داشتم. با درختان دیگر صحبت می کردم و با حیوانات جنگل دوست بودم. من از زندگی در جنگل لذت می بردم.
یک روز، یک گروه از انسان ها به جنگل آمدند. آنها شروع به قطع درختان کردند. من وحشت زده شدم. نمی خواستم آنها مرا قطع کنند. من می خواستم زندگی کنم.
مردها با تبر و اره به جان درختان افتادند. آنها درختان را قطع کردند و آنها را با کامیون ها به بیرون از جنگل بردند. من می دانستم که نوبت من هم خواهد رسید.
بالاخره، نوبت من رسید. مردی با تبر به سمت من آمد. من سعی کردم فرار کنم، اما او خیلی سریع بود. او تبر را به سمت من بلند کرد و ضربه ای محکم به تنه ام زد.
من درد شدیدی احساس کردم. زمین خوردم و شروع به خونریزی کردم. مردها مرا به کامیون حمل کردند و من را به کارخانه چوب بری بردند.
در کارخانه، مرا قطع کردند و به تخته های چوب تبدیل کردند. سپس تخته ها را به کارخانه نجاری بردند. در کارخانه نجاری، تخته ها را به اشکال مختلف تبدیل کردند.
من به یک میز تبدیل شدم. مرا به یک مدرسه بردند و در یک کلاس درس گذاشتند. بچه ها از من برای درس خواندن استفاده می کردند.
من خوشحال بودم که هنوز می توانم به مردم کمک کنم. من می دانستم که زندگی من به پایان رسیده است، اما می دانستم که به نوعی به حیات خود ادامه خواهم داد.
من یک درخت چنار بودم که زندگی پر فراز و نشیبی داشتم. من از زندگی در جنگل لذت می بردم، اما مجبور شدم از جنگل دور شوم. من به یک میز تبدیل شدم و به مردم کمک کردم تا درس بخوانند. من می دانم که زندگی من به پایان رسیده است، اما می دانم که به نوعی به حیات خود ادامه خواهم داد.
من درختی هستم که از طبیعت آمده ام و به طبیعت باز خواهم گشت. من بخشی از چرخه زندگی هستم و همیشه زنده خواهم ماند.