باز نویسی ضرب المثل بار کج به منزل نمی رسد

باز نویسی ضرب المثل بار کج به منزل نمی رسد

مقدمه

ضرب المثل «بار کج به منزل نمی رسد» به این معناست که هر کسی که با نیرنگ و فریب به دنبال رسیدن به اهداف خود باشد، در نهایت ناکام خواهد شد. این ضرب المثل بیانگر این واقعیت است که خداوند متعال عدل و داد را دوست دارد و هر کس که به دنبال ظلم و ستم باشد، در نهایت از عدالت الهی دور خواهد شد.

بدنه

روزی روزگاری در روستایی پسری نوجوان و بازیگوش زندگی می کرد که دستش کج بود و از اموال دیگران دزدی می کرد. او از هر فرصتی برای دزدی استفاده می کرد و سر مردم کلاه می گذاشت. اما هرچقدر حق و حقوق دیگران را می خورد، نه خانه خوب داشت و نه غذای مناسب می خورد و همیشه بدهکار بود. او با وجود اینکه از دزدی پول زیادی به دست می آورد، اما هیچ گاه احساس خوشبختی و رضایت نمی کرد.

در یکی از روزها که باز هم مشغول دزدی بود، یک کیسه پر از سکه را از کسی دزدیده بود و در حال فرار از دست سربازان بود. او پس از دویدن طولانی برای فرار از دست سربازان، گوشه ای ایستاد تا نفسی تازه کند و دوباره فرار کند. وقتی دستش را در جیبش کرد تا مطمئن شود که سکه ها در آنجاست، سکه ها را در جیبش پیدا نکرد. او با تعجب به جیبش نگاه کرد و شروع به جستجو کرد، اما سکه ها را پیدا نکرد.

پیرمردی که در گوشه همان دیوار بود و رفتار پسر را مشاهده می کرد، گفت: «ای جوان، بار کج به منزل نمی رسد.»

پسر با شنیدن این سخن، سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت. او متوجه شد که پیرمرد راست می گوید. او هرگز با دزدی به هیچ چیز نرسیده بود و همیشه از فقر و بدبختی رنج می برد.

نتیجه گیری

از این داستان نتیجه می گیریم که خداوند متعال ما انسان ها را با فطرت مهربانی و پاکی که جویای درستی و راستی می باشد آفریده است. پس تا زمانی که بخواهیم بر خلاف طبیعت خود رفتار کنیم و از مسیرهای اشتباه به دنبال موفقیت باشیم، به هیچ کجا نمی رسیم.

بازآفرینی ضرب المثل بار کج به منزل نمیرسد صفحه 76 نگارش هفتم 

در روزگاران قدیم، در روستای کوچکی، پسری جوان و بازیگوش به نام «رستم» زندگی می‌کرد. رستم از کودکی دستش کج بود و به دزدی و کلاهبرداری از دیگران علاقه داشت. او هر روز از این خانه به آن خانه می‌رفت و هرچه می‌دید را می‌دزدید. گاهی از بازاریان، گاهی از کشاورزان و گاهی هم از مسافران.

رستم فکر می‌کرد که با این کار می‌تواند به ثروت زیادی برسد، اما هرچه دزدی می‌کرد، باز هم فقیر می‌شد. خانه‌اش کج و ویران بود، لباس‌هایش پاره‌پوره بود و همیشه گرسنه بود.

روزی رستم کیسه‌ای پر از سکه از بازار دزدید و از دست سربازان در حال فرار بود. او از ترس اینکه دستگیر شود، تمام روز می‌دوید و از این کوچه به آن کوچه می‌رفت. سرانجام وقتی از دست سربازان خلاص شد، گوشه‌ای نشست تا نفسی تازه کند.

رستم دست در جیبش کرد تا کیسه سکه‌ها را بیرون بیاورد، اما با کمال تعجب دید که کیسه خالی است. او با عصبانیت و ناامیدی تمام جیب‌هایش را گشت، اما هیچ اثری از کیسه سکه‌ها نبود.

در همین حال، پیرمردی که در نزدیکی آن‌جا نشسته بود، شاهد این ماجرا بود. او به رستم گفت: «ای جوان، بار کج به منزل نمی‌رسد. هرچه دزدی کنی، باز هم فقیر خواهی ماند.»

رستم حرف پیرمرد را باور نکرد و گفت: «من هنوز جوانم و می‌توانم ثروتمند شوم.»

پیرمرد با لبخند گفت: «تو می‌توانی ثروتمند شوی، اما نه با دزدی. اگر می‌خواهی ثروتمند شوی، باید کار کنی و زحمت بکشی.»

رستم حرف پیرمرد را گوش کرد و به فکر فرو رفت. او فهمید که پیرمرد درست می‌گوید. او دیگر تصمیم گرفت که دزدی را کنار بگذارد و به فکر کار و زحمت باشد.

رستم از آن روز به بعد، شروع به کار کرد. او در مزرعه‌ی پدرش کار می‌کرد و هر روز سخت تلاش می‌کرد. بعد از مدتی، رستم به مردی ثروتمند و موفق تبدیل شد. او خانه‌ی بزرگی ساخت و زندگی خوبی برای خود و خانواده‌اش فراهم کرد.

رستم همیشه از کار و زحمت خود راضی بود و هرگز فراموش نکرد که بار کج به منزل نمی‌رسد.

مطالب مرتبط...

هیچ نظری تا کنون برای این مطلب ارسال نشده است، اولین نفر باشید...