داستان درباره شیر و موش
داستان درباره شیر و موش
داستان شیر و موش
در جنگلی بزرگ، شیری قوی و باهوش زندگی میکرد. او از همه حیوانات جنگل، از جمله موشها، میترسید.
یک روز، شیر در حال استراحت در زیر درختی بود که یک موش کوچک از کنارش گذشت. شیر که از دیدن موش عصبانی شده بود، او را گرفت و گفت:
«موش بیچاره! حالا تو را میخورم!»
موش که از ترس میلرزید، گفت:
«لطفاً مرا نخور! من خیلی کوچک هستم و چیزی به تو نمیدهم.»
شیر گفت:
«درست است، اما تو خیلی مزاحم هستی. همیشه در حال دویدن و موش بازی کردن هستی.»
موش گفت:
«من مزاحم شما نیستم. من فقط دارم زندگی خودم را میکنم.»
شیر گفت:
«خیلی خوب، حالا من هم زندگی خودم را میکنم.»
شیر موش را در دهانش گذاشت و میخواست او را بخورد، اما ناگهان صدایی شنید. صدا از یک عقاب بود که بالای سرش پرواز میکرد.
عقاب گفت:
«ای شیر! موش را نخور! او میتواند به تو کمک کند.»
شیر گفت:
«کمک؟ موش؟ مگر موشها میتوانند به کسی کمک کنند؟»
عقاب گفت:
«بله، میتوانند. یک روز من زخمی شدم و نمیتوانستم پرواز کنم. موشی آمد و زخمهای مرا پانسمان کرد. اگر موش نبود، من میمردم.»
شیر از حرفهای عقاب تعجب کرد. او موش را از دهانش بیرون آورد و گفت:
«خب، حالا از موش چه کمکی میتوانم بگیرم؟»
عقاب گفت:
«موش میتواند تو را از دست شکارچیان نجات دهد.»
شیر گفت:
«شکارچیان؟ چه کسانی؟»
عقاب گفت:
«چند شکارچی به این جنگل آمدهاند و میخواهند حیوانات را شکار کنند.»
شیر که از حرفهای عقاب ترسیده بود، گفت:
«خب، حالا چه کار کنم؟»
عقاب گفت:
«موش میتواند تو را به جای امنی ببرد.»
شیر گفت:
«خیلی خوب، موش را به من بده.»
عقاب موش را به شیر داد و شیر او را به داخل لانهاش برد. موش به شیر گفت:
«نگران نباش، من تو را به جای امنی میبرم.»
موش شیر را به یک غار بزرگ در دل کوه برد. شکارچیانی که به جنگل آمده بودند، هر چه گشتند، نتوانستند شیر را پیدا کنند.
بعد از چند روز، شکارچیان از جنگل رفتند و شیر از غار بیرون آمد. او از موش تشکر کرد و گفت:
«از تو ممنونم که جان مرا نجات دادی.»
موش گفت:
«خواهش میکنم. من فقط وظیفهام را انجام دادم.»
از آن روز به بعد، شیر و موش با هم دوست شدند و همیشه به کمک هم میشتافتند.