انشا حکایت درباره ی دزدی پیراهنی را دزدید و ان را به پسرش داد
انشا حکایت درباره ی دزدی پیراهنی را دزدید و ان را به پسرش داد
حکایت دزدی و پسرش
در روزگاران قدیم، در شهری دوردست، دزدی زندگی میکرد که پسری داشت. دزد از راه دزدی امرار معاش میکرد و پسرش نیز از او پیروی میکرد.
روزی دزد پیراهنی را دزدید و به پسرش داد تا آن را به بازار ببرد و بفروشد. پسر پیراهن را به بازار برد، اما آن را از او دزدیدند.
پسر وقتی به خانه برگشت، پدرش از او پرسید: «پیراهن را به چه قیمتی فروختی؟»
پسر پاسخ داد: «به همان قیمتی که شما خریده بودید.»
دزد از جواب پسرش تعجب کرد و گفت: «مگر پیراهن را فروختی؟»
پسر گفت: «نه، اما آن را از من دزدیدند.»
دزد گفت: «پس چرا گفتی به همان قیمتی که من خریده بودم فروختم؟»
پسر گفت: «چون میدانستم که اگر بگویم دزدیدند، شما عصبانی میشوید و مرا دعوا میکنید. اما اگر بگویم فروختم، شما از من راضی میشوید.»
دزد از جواب پسرش خوشش آمد و گفت: «پسرم، تو خیلی باهوش هستی.»
و سپس به پسرش گفت: «از این به بعد، تو دیگر دزدی نخواهی کرد. من به تو یک مغازه میدهم تا در آن کار کنی.»
پسر از پدرش تشکر کرد و از آن روز به بعد، دزدی را ترک کرد و در مغازه پدرش کار کرد.
معنی حکایت
این حکایت نشان میدهد که دروغ گفتن همیشه نتیجه خوبی ندارد. اگر پسر دروغ نمیگفت و به پدرش میگفت که پیراهن را دزدیدند، پدرش از او عصبانی نمیشد و او را دعوا نمیکرد. بلکه به او کمک میکرد تا راه درست را انتخاب کند.
همچنین این حکایت نشان میدهد که هوش و ذکاوت میتواند در حل مشکلات کمک کند.