بازنویسی مثل کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد
بازآفرینی کوه به کوه نمیرسد آدم به آدم میرسد
در روزگاری نه چندان دور، در شهر بغداد دو جوان در یک فرشفروشی کار میکردند. یکی از آنها، جوانی خام و بیتجربه بود که تنها به فکر پول و موفقیت بود. او حاضر بود برای رسیدن به خواستههای خود، هر کاری انجام دهد، حتی اگر پای انسانی در میان باشد. جوان دیگر، جوانی قانع و با اخلاق بود که به روزی که خداوند برایش میداد، راضی بود.
صاحب فرشفروشی، پیرمردی بود که به دلیل کهولت سن، دیگر توانایی اداره مغازه را نداشت. او حساب و کتابهای خود را به دو شاگردش سپرده بود.
روزی از روزها، جوان طمعکار تصمیم گرفت که پیرمرد را به قتل برساند و تمام داراییهای او را تصاحب کند. او روز را که بازار خلوت بود، برای انجام این کار انتخاب کرد.
پیرمرد که از نقشه شاگردش خبر داشت، به او گفت: «این دنیا ارزش چنین کاری را ندارد. من پیر و ناتوان هستم و نمیتوانم از حقم در برابر تو دفاع کنم. اما مطمئن باش که کوه به کوه نمیرسد، ولی آدم به آدم میرسد. یک روز بالاخره خداوند مجازات این ظلم را به تو میچشاند.»
اما جوان طمعکار به حرفهای پیرمرد اعتنایی نکرد و او را به قتل رساند. سپس تمام داراییهای پیرمرد را برداشت و از شهر بغداد فرار کرد.
در همین حین، شاگرد دیگر پیرمرد که برای خرید گلیم از شهر بیرون رفته بود، به مغازه رسید و پیرمرد را در حال جان دادن پیدا کرد. پیرمرد در آن حال، همه داستان را برای شاگردش تعریف کرد.
شاگرد جوان، با شنیدن این خبر، بسیار ناراحت شد. او سریعا پزشک را خبر کرد و خود نیز با سربازان خلیفه به دنبال شاگرد طمعکار رفت.
سربازان خلیفه، شاگرد طمعکار را در میانه راه بغداد به شام پیدا کردند و او را به بغداد بازگرداندند. پیرمرد قبل از مرگ، شاگرد طمعکار را بخشید، اما او به خوبی فهمید که کوه به کوه نمیرسد، ولی آدم به آدم میرسد.