خلاصه باز آفرینی ضرب المثل صفحه ۴۶ نگارش هشتم
در روزگاری دور، کلاغ سیاهی در آسمان آبی پرواز می کرد. او از دیدن مناظر زیبای اطراف لذت می برد. ناگهان به کوهی با گل های زیبا رسید. کلاغ به پشت کوه رفت و کبک زیبایی را دید که با وقار و ظرافت راه می رفت. کلاغ از دیدن کبک خوشش آمد و گفت: «من هم دوست دارم مثل این کبک زیبا راه بروم.»
کلاغ هر روز به کبک نگاه می کرد و سعی می کرد راه رفتن او را یاد بگیرد. او تمام حرکات کبک را زیر نظر می گرفت و سعی می کرد آن ها را تقلید کند. اما هر چه زمان می گذشت، کلاغ بیشتر راه رفتن خود را فراموش می کرد.
بالاخره، بعد از مدتی، کلاغ نه راه رفتن کبک را یاد گرفت و نه راه رفتن خود را. او دیگر نمی توانست مثل قبل راه برود.
از آن روز به بعد، مردم می گفتند: «کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد، راه رفتن خودش را هم فراموش کرد.»
گسترش ضرب المثل کلاغ و کبک
در روزگاری نه چندان دور، در شهر پرنده ها، کلاغ سیاهی مغازه کفش فروشی داشت. او روزها به فروش کفش مشغول بود و شب ها روی پشت بام مغازه می نشست و به ستاره ها خیره می شد.
یک روز صبح، کبکی وارد مغازه شد. او کفش هایی را که کلاغ به او نشان داد امتحان کرد و از هر کدام خوشش آمد. کلاغ که از راه رفتن کبک خوشش آمده بود، به او تخفیف زیادی داد.
از آن روز به بعد، کلاغ هر روز به راه رفتن کبک فکر می کرد. او از راه رفتن خود خجالت می کشید و می خواست مثل کبک راه برود.
کلاغ هر روز جلوی آینه تمرین می کرد. او سعی می کرد ظرافت قدم برداشتن و خرامان راه رفتن کبک را تقلید کند.
یک هفته گذشت و کلاغ هنوز نتوانسته بود مثل کبک راه برود. او از تلاش خسته شده بود و می خواست راه رفتن خودش را فراموش کند.
یک روز صبح، دوست قدیمی کلاغ به مغازه آمد. کلاغ که نمی خواست دوستش ماجرا را بداند، سعی کرد مثل همیشه از پشت پیشخوان بیرون بیاید.
اما هر چه تلاش کرد، نتوانست مثل یک کلاغ راه برود. او یک قدم بر می داشت و قدم بعد زمین می خورد.
دوست کلاغ که از دیدن او متعجب شده بود، ماجرا را پرسید. کلاغ که خجالت زده بود، ماجرا را برای او تعریف کرد.
دوست کلاغ گفت: «مگر تو کلاغ نیستی؟ چرا می خواهی مثل کبک راه بروی؟»
کلاغ گفت: «من از راه رفتن خودم خجالت می کشم. می خواهم مثل کبک راه بروم تا زیباتر باشم.»
دوست کلاغ گفت: «زیبایی در ذات هر موجودی است. تو هم زیبا هستی، اما باید خودت را بپذیری.»
کلاغ از حرف دوستش تأمل کرد. او متوجه شد که دوستش راست می گوید. او باید خود را می پذیرفت و راه رفتن خودش را دوست می داشت.
از آن روز به بعد، کلاغ دیگر سعی نکرد مثل کبک راه برود. او خود را همان طور که بود پذیرفت و راه رفتن خودش را دوست داشت.
انشا درباره کلاغ خواست راه رفتن کبک را یاد بگیرد
همه انسان ها برای رسیدن به اهدافشان، نیاز به الگو دارند. این الگوها می توانند افراد خانواده، دوستان، معلمان، افراد مشهور و ... باشند. الگو برداری از دیگران امری طبیعی و حتی ضروری است، اما اگر این الگو برداری نابجا و غیرمنطقی باشد، می تواند آسیب رسان باشد.
مانند آن کلاغی که به دلیل علاقه به راه رفتن کبک، تصمیم گرفت راه رفتن خود را فراموش کند و مثل کبک راه برود. اما او نه تنها نتوانست مثل کبک راه برود، بلکه راه رفتن خودش را هم فراموش کرد و در نهایت نتوانست به هدفش برسد.
ما نیز باید همواره خود واقعی مان باشیم و از تقلید کورکورانه از دیگران بپرهیزیم. زیرا با این کار نه تنها به هدفمان نمی رسیم، بلکه از خودمان نیز دور می شویم و دچار سردرگمی می شویم.