مثل نویسی درمورد تو نیکی می کن و در دجله انداز
مثل نویسی درمورد تو نیکی می کن و در دجله انداز
در روزی از روزها در یک هوای بارانی که ابرهای سیاه دست به دست هم داده بودند و عطرغم می پاشید بر دل های خسته
در این میان پسرکی چتری را بر سر خود سایبانی کرده بود و قدم می زد، مادری را دید که از پشت پنجره نوزاد خود را در آغوش گرفته بود و به قطره هایی می نگریست که از دل ابرها فرو می آمد و عاشقانی را می دید، که دست در دست یکدیگر در هوای غم انگیزش قدم می زدند و لذت می بردند.
در بین آن ها دخترک کوچکی را دید با گیسوان طلایی رنگ وچشمان آبی رنگ و پوستی همچون برف سفید که اضطراب و استرس در چهره اش نمایان بود و با وسواسی این طرف و آن طرف کوچه را جست و جو می کرد.کنجکام شدم به سویش رفتم و گفتم:ای دختر چه شده چیزی را گم کردی .
گفت :آره پدرم به من یک چک صد تومانی داده بود تا بروم برای خرید اما از دستم افتاده است و نمی توانم آن را پیدا کنم.)) قطره هایی که از چشمانش می چکید با قطره های باران یکی می شد. لبانش می لرزید نمی دانم به دلیل بغضی که داشت یا در اثر سرما .
وقتی نگرانی زیاد در چشمان دریایی او دیدم دلم طاقت نیاورد و یک چک صد تومانی را به او دادم و گفتم :این را بگیر برای تو باشد اما دخترک شرمسار بود که آن را از پسر بگیرد و در بین دو راهی مانده بود .پسر با لبخند دلگرمی رو به رویش زانو زد و گفت :بگیر دیگه ،لطفا ،قبولش کن و آن با تردید به چشمان پسر نگاه کرد و وقتی لبخندش را دید خجالت زده آن را برداشت و هزاران هزار بار از او تشکر کرد و راهش را در پیش گرفت و می دوید تا به مقصدش برسد .
پسر دست به جیب ایستاد و رفتن آن دختر زیبا را تماشا می کرد، تا هنگامی که محو شد .راه خانه را در پیش گرفت فردای آن روز با کت وشلوار قهوه ای رنگ که به تن داشت، در حال رفتن به محل کارش بود که ناگهان چیزی توجهش را جلب کرد به سویش رفت و آن را برداشت و یک چک صد تومانی را دید که در اثر باران خیس شده بود و چروکیده.
داستان دیروز را به یاد اورد آن دخترک مو طلایی را ،لبخندی زد و در این میان به یاد ضرب المثلی افتاد که از قدیم می گفتند تو نیکی می کن و در دجله انداز.