جواب حکایت نگاری صفحه 25 نگارش دهم تجربی
جواب حکایت نگاری صفحه 25 نگارش دهم تجربی
در یکی از روزهای تابستانی، سگی که به شدت گرسنه بود و از هر راهی برای رفع گرسنگی اش استفاده می کرد. داشت در دشت گشت و گذارمی کرد تا بتواند چیزی پیدا کند و نوش جان کند.کمی که رفت جوی آبی
پیدا کرد و ناگهان تشنگی را احساس کرد و رفت کمی آب بنویشد.دید استخوانی آنطرف تر دارد به او چشمک می زند،شاد و خوشحال به طرف استخوان رفت او را برداشت،که چند لحظه ای نگذشته بود که تصویر
خودش را در جوی آب دید فکر کرد که یک استخوان دیگری هم وجود دارد با طمع و حرصی که داشت باز خوشحال تر از قبل به امید اینکه استخوان دیگر هم میتواتد به دست آورد،دهانش را گشود تا آن را از روی آب
به دهان برگیرد همان اسنخوانی را که با هزار امید به دست آورده بود ،به آب داد و آب با خود برد.